هیهیهی... فرانسیس
در چند هفتهی گذشته ۱۰سال پیر شدم. باورت میشود؟
دارم شبیه آدمبزرگها میشوم، میفهمی یعنی چه؟!
یعنی انگار دوطرف لبت را بگیرند بکشند بعضی وقتها، طوریکه هرچه سعی کنی لبخندت نیاید.
تراژدی ما هم مثل همهی تراژدیهای کلیشهای دنیا در سرازیری عدم قرار گرفته.
و "من" به سن قانونی رسیدهاست دیگر، حالا میتواند دستت را بگیرد و با هم بروید...!
اصلا بیخیال، فکر کنم دیگر به حدّی رسیدهایم که بشود privateهایمان را برای روز مبادا ذخیره کنیم.
***
آدمهای این حوالی، خیلی درد دارند.
میدانی، تنها چیزی که هیچ وقت نمیشود بهش عادت کرد درد است.
درد آدمهای این حوالی هرروز برایم تازگی دارد.
هرروز دردهایشان را آآآ...ه میکشم، به این امید که یکروز حنجرهیشان پاره نشود.
میدانی! سخت سخت است درد آدمها را ببینی و هیچکاری نتوانی برایشان انجام دهی.
پیر میکند آدم را...
سخت است توی دنیایی زندهگی کنی که هیچ چیزش باارزش نباشد، اما همه باارزشترین داراییهایشان را فدایش کنند.
"من" دارد خفه میشود از بس که هوا ندارد... که حوا ندارد... که "تو" را...!
// روزگار خیلی بدیه ولی توش، عجیب به من خوش میگذره.
// تو بد بودن روزگار شکی نیست، مشکل حتما از درون تو...!
// کاش آدما میفهمیدن اون بیرون، وسط اون عددا، هیچ چیزی برا شاد کردنشون وجود نداره. هیچچیزی برا دل بستن.
// ما کجای این جهانیم؟!
// کجا؟! کجا؟! کجا؟! کجا؟!
// دلم میخواد یه فیلم از بچههای دبیرستان بگیرم، چند سال دیگه که اومدن دانشگاه نشونشون بدم. بگم آخه لعنتیا شماها اینقد شاد بودین! چیییی شد؟!؟!؟!