اینجا، آدمهای[ احتمالا] معمولی ماهی ندیدهاند، ولی در ازایش ماهیگیری را خوب هجی کردهاند.
ماهیگیری، به هیچ وجه ذاتا بد نیست.
اما آنها که فقط شبها ماهیگیری میکنند، نمیفهمند روزها چقدر چهرهیشان احمقانه به نظر میرسد.
همینطور، آن ماهیگیرهایی که روزها کلاهشان را برمیدارند... که هرشب ماهیها را فراری میدهد نگاهشان...
آدمهای اینجا هنوز یاد نگرفتهاند خودشان باشند...
***
جرج اما؛ بحثش فرق میکرد از اول.
از همان ابتدا تصمیم گرفته بود در-حالی-که-خودش-است بمیرد. در حالی که هنوز خودش است...
***
من اما؛ فقط میخواهم عادی باشم.
عادی زندگی کنم... عادی دوست شوم... عادی حرف بزنم... عادی خودم باشم...
اینقدر عادی که بشود یک شبه فراموش شوم... که بشود یک شبه فراموش کنم...
میخواهم عادی بمیرم. همین و بس!
\\ اینم از دومیشون.
\\ اینجا ماهیا سوار ماهیگیران.