عجیییب خستهام.
اینقدر خسته که دلم میخواهد برای بار آخر بخوابم.
حس سربازی را دارم که نه نای ادامهی جنگ دارد نه امیدی به آخر شدنش...
حس سربازی که نه میداند با چه کسی میجنگد، نه میداند هدف چیست!
حس سربازی که وسط جنگ کارش به جنون کشیده، درست لحظهای که گلوله از کنار گوشش گذشته.
حس سربازی که کوهی از مدالهای افتخار دارد و نمیداند به چه چیز یک تکه آهن قراضه باید افتخار کرد.
حس سربازی که دلش نمیخواهد گلولههایش به هدف بخورد و به عمد نشانه را خطا میرود.
حس گلولهای که قرار داشته به خطا نشانه رود، ولی به اشتباه به هدف خورده!
...حس جنگی که با یک گلولهی خطا شروع شده و با هزار گلولهی صحیح به آخر نمیرسد...
به آخر...
نمـــیرسد...
***
باید خوابم ببرد فرانسیس!
باید خوابمان ببرد فرانسیس مسخره! میفهمی؟
هه! واضح است که نه! تو از اولش هم "باید"ها را نمیفهمیدی.
حتی مواقعی که تظاهر به فهمیدنشان میکردی و بهشان [با وقاحت تمام] پایبند بودی.
***
بالاخره یک روز [دیر یا زودتر]، کسی به احالی اینجا میفهماند،
پشت این "هیچ" بزرگی که به نیتش شلیک میکنند،
یک عالم "چیز" هست.
یک عاالم دغل! یک عاالم فریب...
خدا کند!
// سودای چیـــست؟
// این جنگ چقدر حرف ناگفته زیاد دارد!
// سلا . م