۰۲خرداد
من اما، یک عالمه کار نکرده دارم هنوز...
یک عالمه نقاشی نکشیده، یک عالمه کتاب نخوانده، یک عالمه موسیقی ننواخته...
اصلا، نمیدانم چرا بچه که بودم بچه نبودم...
نمیدانم چرا به نقاشی کشیدن عشق نمیورزیدم. و دوست داشتم هی ریاضی مسخره را پیشه کنم...
رو مسخرگی پیشه کن و ریاضی آموز...
دلم میخواست نقاشی بلد بودم.
آخر میدانی، میان یک صفحهی سفیدی که از زیر دست نقاشی زبردست بیرون میآید، تا صفحهی سفیدی که زیر دست آدمی نابلد است زمین تا آسمان فرق است!
درست مثل سکوت موسیقی ننواختهی استاد که بدجور تمامش حرف میزند با آدم.
// هیـــــــــس...
// سکو[ن/ت]