اون، منو دوباره یاد خودم انداخت امروز!
خودم... که نمیدونم کیم!
اون... که نمیدونه کیه!
خودم... که بین آدمبزرگای این حوالی داره یادم میره "چرا؟"! که . دارم . شبیه . آدم . بزرگا . می . شم!
با دغدغههای بزرگ و پوچ... با ارزشهای کوچیک و پست...
خودم... که دیگه "خودم" نیستم.
***
شخصیتهای حقیقی زندگیام را، ذرهذره با دستان خودم نابود کردم.
فرانسیس بیچاره؛ از بس توی گوشش خواندم باید توهم معشوق/معشوقه بودنش را کنار بگذارد، توهم عشقش را کنار گذاشته... توهم زندگی کردنش را...
شخصیتهای واقعی هم که هیچ کدامشان به اندازهی کافی حقیقی نیستند. به اندازهای که بشود حرفهای عاشقانه بهشان زد.
هی هی هی فرانسیس! قبلا که گفته بودم! همهی چیز توی دنیای ما یا عاشقانه است یا مذخرف!
دارم به حرفهای مذخرف عادت میکنم.
// تففففففففففففففف به این روزگار تففففففففففففف!
// نفففففففففففففف به این دنیا...
// این که بد روزگاریـه، بههیچوجه در تناقض با این نیست که خیلی خوش میگذره! به... هیچ... وجه...
// باید اینو درک کنی که دنیای بیرون نباید اینقدر قدرتمند شه که بتونه تاثیری روی دنیای درون بزاره.