باید میآمدی!
اما
درست در آخرین لحظه، وقتی غول مرحلهآخر را شکست دادی -درست در لحظهای که منتظر بودم به آغوشم بکشی- نشستی بهجای غول مرحلهآخر.
درست در لحظهای که خیال میکردم باید خوشبختترین انسانهای زمین شویم...
حالا [که نیامدی]اما... هِئــــی! راهی به ذهنم نمیرسد.
***
عمو 1فال ازم بخر!
عمو تو رو خدا...
بهاین فک میکنم که با این 300 400 تومنی که امشب دادیم دل چندتاشونو میشد شاد کرد...
2تاشونو که میشد! نمیشد؟ 1کیشون چی...
به اینکه تا چه حد میتونم بیتفاوت باشم.
بهتره بهش فک نکنیم، چون، به نفع هیچ کدوممون نیس...
***
آیدین میگفت:
امید آنست که هموطنان و دوستان
- خصوصاً آشنایان نزدیک، … هممم…. بله! بله، خودِ شما! -
بدانند که
با هر ۵ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند اکشن ساخت.
با هر ۴ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند کمدی ساخت.
با هر ۳ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند رومنس ساخت.
با هر ۲ تا دیوانهای میشه یه فیلم مستند پور.ن ساخت.
با هر یه دیوانهای میشه یه فیلم مستند معناگرا ساخت.البته درسته که
بدون دیوانهها هم میشه فیلم ساخت؛
اما خب صرفهی اقتصادیش خیلی کمتره.یادمون نره که
دیوانهها اگه گشنهشون بشه و نون نداشته باشن بخورن،
ممکنه عاقل یا عاقله بشن؛
و این …
به نفع هیچکدوممون نیست.
***
به این فک میکنم که میشه بهجای فلان رستوران، با نون و پنیر سرکرد...
با نون و پنیر و چند تا لبخند کوچیک...
از نظر من خوشمزهتره... تو رو نمیدونم!
***
باید میومدی تا بدونم! تا مطمئن شم از نظر "تو" هم نون و پنیر خوشمزهتره...
تا مطمئن شم "تو" هم اینقدر دیوونه هستی که بزنیم به کوه و دشت... فارق از دنیا...
تا مطمئن شم از نظر تو هم هیچ کاری بد نیست، حتی اگه همهی آدما زل بزنن بهمون...
باید میومدی تا یهروز بیمقدمه ازت بپرسم "تو حاضری بانوی من باشی؟"
حالا که نیومدی اما، بهجاش باهام حرف بزن...
// حـــــرف که بام میزنی؟
// سلا...م
// یا حق!
فکر میکنی با خریدن عه فال ... دستمال کاغذی ... چسب زخم ... و این جور چیزا دلشون شاد می شه ... ؟!
با این کار فقط خودت شاد می شی که فکر می کنی یه حرکت عه بشر دوستانه انجام دادی ...
بهت کمک می کنه که به خودت بگی دل یه بچه رو شاد کردم ...
که بتونی راحت تر وانمود کنی که دلسوز و مهربون ای ...
که راحت تر خودتو گول بزنی...
فکر می کنی به خاطر دل خودشون اونا رو می فروشن ؟! یا از اون پول چیزی به خودشون می رسه ؟!
بهشون نگاه کن... چند تا بچن... چند تا بچه کوچولو...
بچه هایی که به جای بچگی کردن تو خیابون می چرخن و یاد می گیرن چطوری با معصومیت عه بچگیشون چیزهایی رو به قیمته بالا تر بفروشن...
بچه هایی که با دلسوزیه مردم بزرگ میشن...
خب باعشه ... توام دلت سوخت و خریدی...
فکر آینده اون بچه رو کردی ؟!
وقتی بزرگ تر شد... وقتی لباس های پاره و قیافه کثیفش معصومیتش رو پوشوند چی ؟!
اون موقع که دیگه کسی دلش براش نمی سوزه...
اون موقع چطوری باید گلیمشو از آب بیرون بکشه ؟!
با خریدنه فالی که بهش نیاز نداری... صرف دل سوزی به حال اون بچه... نه تنها دلشو شاد نکردی که به تربیت عه غلطش کمک کردی... بهش خیانت کردی... کاری کردی که وقتی بزرگ شد به جز برانگیختنه احساس دلسوزی عه مردم کاره دیگه ای بلد نباشه ...
اگه می خای واقعن کمکش کنی بهش لباس بده... کفش بده... غذا بده... کتاب بده...
اگه خیلی دوست داری که شادش کنی کمکش کن بره مدرسه... بره درس بخونه...
یا معرفیش کن بره جایی شاگردی... که کار یاد بگیره...
کمکش کن که یه چیزی یاد بگیره... که تو زندگیش به دردش بخوره ...
اون موقع می تونی بیای و واقعن بگی که دل یکیشونو شاد کردی...
//فک کنم لحنم اون اوایل یکم عصبانی بود ... ببخشید... ! :)