شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۶اسفند

همیشه‌م گزاره‌ی درست، لزوما این نیست که اگه به چیزی نگاه نکنی، نمی‌بینیش!
گاهی وقتا برای اینکه به چیزی نگاه نکنی، اینکه نبینیش کفایت می‌کنه. یه جورایی اینکه چیزیو نبینی، باعث می‌شه نبینیش.
مثه آدمای توی دایره کوچیکه، که هیچ‌وقت نگاهشون به حاشیه‌ی دایره بزرگه نیفتاد...
که هنوز-نگاهشون-به-دایره‌بزرگه-نیفتاده مردند.

من! غریبه‌ان باهام آدمای تو دایره کوچیکه؛ چون قدشون بلندتر از اونیه که بتونن زیرپاهاشونو نگاه کنن.
من اما! به هیچ وجه حس غریبه بودن باهاشون نمی‌کنم، چون منم یه روزی قدبلند بودم، قبل از این‌که خونواده‌مو پیدا کنم.

یه کم وقت قبل، فهم‌یدم مشکل دنیای ما این نیس که آدمای تو دایره‌کوچیکه خودشونو برتر می‌دونن، همه‌ی مشکل از‌جایی نشئت می‌گیره که آدمای حاشیه‌نشین هم، آدمای دایره کوچیکه رو برتر از خودشون می‌دونن!
خوب یادمه اون روزیو که داشتن دور دایره‌کوچیکه دیوار می‌کشیدن.
هدف آدمای اون‌تو این نبود که راه آدمای حاشیه رو صد کنن، اونا فقط از حاشیه‌نشین‌شدن واهمه داشتن.
فرداش که دیوار تموم شد، کلی سیمان اضافه اومد... تصمیم گرفتن سقف درست کنن.
فرانسیس همیشه خیال می‌کرد به خاطر این سقفه که اونا نمی‌تونن آسمونو ببینن.
ولی به نظر من حتی اگه سقف هم بالای سرشون نبود، اونا هیچ وقت به آسمون نگاه نمی‌کردن. چون تو آسمون، عددا محو شدن.
بگذریم، اگه [فقط] یه‌بار‌دیگه فرانسیس رو دیدم حتما راجع‌بهش حرف می‌زنیم.
اما بازهم سیمان اضافه اومد، برای همین تصمیم گرفتن بین خودشون هم دیوار بکشن.

حالا هر وقت میام این وسط، حس خفه‌گی بهم دست میده. وسط این همه سیمان جایی برا نفس کشیدن پیدا نمی‌شه!
درسته من اینجا بزرگ شدم، اما بعد از این‌که زندگی رو وسط حاشیه‌ها پیدا کردم، همه چی عوض شد.
برا همینه که به نظرم مشکل اینه که آدما می‌خوان از حاشیه بپرن وسط...
تو دنیایی که همه چیز ما وارونه شده...!

***
امسال خط‌چشم نمی‌کشه کسی تو تهرون! آخه یه فلانی‌ای خط‌جشم نکشیده!
امسال مش نمی‌کنن. رنگ شرابی مده...
امسال ماتیک جیگری تند...
آره اینا یه زمانی خونواده‌ی من بودن... یه زمانی حس می‌کردم  یه‌سری نقطه‌ی اشتراک داریم... تا اینکه خونواده‌ی واقعیم رو پیدا کردم... تا اینکه خونواده‌ی واقعیم رو پیدا کردم... تا اینکه...
راستی! خونواده یعنی چی؟
م.ن نسبت به کیا مس.ئولم؟!

***
هیچ وقت نفهمیدم چرا اکثر کسانی که شعار آزادی زنان سر‌ می‌دهند همه‌ی روزشان را به این فکر می‌کنند که چگونه شهوت‌انگیز‌تر به نظر بیایند! که چطور توجه بیشتری به خودشان جلب کنند! هیچ‌...وقت!
// هممم! از نظر من متناقضه!


// اگه دنبال زندگی می‌گردی، من تو کوچه‌پس‌کوچه‌های شوش پیداش کردم... بین ۱سری آدم که نون شبشونو ندارن... وسط حا.شیه‌ها!
// گفتم که گفته باشم...

// ما کجای این جهانیم؟! کجا؟!
// بدون شک "تو" عاشقانه‌ترین کلمه‌ی عالم است!

پویا مصدق
۱۴اسفند

اون، منو دوباره یاد خودم انداخت امروز!

خودم... که نمی‌دونم کیم!

اون... که نمی‌دونه کیه!

خودم... که بین آدم‌بزرگای این حوالی داره یادم میره "چرا؟"! که . دارم . شبیه . آدم . بزرگا . می‌ . شم!

با دغدغه‌های بزرگ و پوچ... با ارزش‌های کوچیک و پست...

خودم... که دیگه "خودم" نیستم.

***
شخصیت‌های حقیقی زندگی‌ام را، ذره‌ذره با دستان خودم نابود کردم.

فرانسیس بیچاره؛ از بس توی گوشش خواندم باید توهم معشوق/معشوقه بودنش را کنار بگذارد، توهم عشق‌ش را کنار گذاشته... توهم زندگی کردنش را...

شخصیت‌های واقعی هم که هیچ کدامشان به اندازه‌ی کافی حقیقی نیستند. به اندازه‌ای که بشود حرف‌های عاشقانه بهشان زد.

هی هی هی فرانسیس! قبلا که گفته بودم! همه‌ی چیز توی دنیای ما یا عاشقانه است یا مذخرف!

دارم به حرف‌های مذخرف عادت می‌کنم.


// تففففففففففففففف به این روزگار تففففففففففففف!

// نفففففففففففففف به این دنیا...

// این که بد روزگاری‌ـه، به‌هیچ‌وجه در تناقض با این نیست که خیلی خوش می‌گذره! به... هیچ... وجه...

// باید اینو درک کنی که دنیای بیرون نباید این‌قدر قدرت‌مند شه که بتونه تاثیری روی دنیای درون بزاره.

پویا مصدق