شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۰۱مهر

آدم است دیگر، اشتباه می‌کند گاهی!
آدم است دیگر، قضاوت...!

اصلا آدم‌ها بیشتر مساوی تعداد قضاوت‌هایشان در زندگی اشتباه کرده‌اند، نه؟

(این‌جای قصه باید قضیه هندی شود و ذهن شرطی شده‌ی نویسنده از این بنویسد که "تو" شیرین‌ترین اشتباه زندگی‌اش بوده‌ای. اما بای‌دیفالت خیانت می‌کند.)


***

بعد شروع می‌کنم به قضاوت آدم‌ها،
بعدترش، شروع می‌‌کنم به قضاوت آدم‌ها،
بعدترش...

خوب که حرفه‌ای شدم، تو را قضاوت می‌کنم.

(این‌جای قصه که از راه فرا می‌رسد ذهن خائن از تقلید خسته می‌شود و تصمیم میگیرد خودش باشد.
تلاش می‌کند! به هر دری می‌زند! اما بی‌فایده... که "خود"ی در کار نبوده از ابتدا...
)


***

هی هی هی! فرانسیس!

کمی بیشتر که بگذرد (مثلا روزی برسد که بشود به هر دو نفری که دونفره قدم می‌زنند لبخند قهرمانانه بزنی و وانمود کنی هیچ اهمیتی به این‌که این‌ دو-نفره‌ ها یک روز [نا]بودت کرده‌اند نمی‌دهی) همه چیز را خودت خواهی فهمید...


// این‌جا، دخترکی کنارم نشسته، که به آدم‌بزرگا شبیه نیست... و هی با تفنگ به سمتم شلیک می‌کند، و هی باید بمیرم... .
// درِ شناسنامه‌دانی‌شان را باید گل بگیرند، که سن من و دخترک را یکی می‌داند...

// یا حق.

پویا مصدق
۳۱شهریور

چند سال باید بگذرد.

چند سال باید بگذرد و فرانسیس هی شعار بدهد، تا برسد به جایی که بتواند با خستگی کامل (و ریش پروفوسوری) بگوید "هه! ما هم ازین توهم‌ها..."،که بگوید "از همین خواهربرادری ها..."!

باید توهم معشوق/معشوقه بودن کاملا خاکسترش کند...


***

باید زندگی را روی دور تند گذاشت.

تو برای من هرگز "تو" نخواهی شد،
من هم که آخرش می‌خواهم نابود شوم.
بهتر است وقت خودمان را تلف نکنیم، تو دنبال زندگی خودت برو، من هم قول می‌دهم دیگر به هیچ کدام از کاغذهایت خیره نشوم.
قولِ قول، با طعم کاغذ دیواری...


// خدا ... فظ

پویا مصدق
۲۶شهریور

باید می‌آمدی!

اما

درست در آخرین لحظه، وقتی غول مرحله‌آخر را شکست دادی -درست در لحظه‌ای که منتظر بودم به آغوشم بکشی- نشستی به‌جای غول مرحله‌آخر.
درست در لحظه‌ای که خیال می‌کردم باید خوش‌بخت‌ترین انسان‌های زمین شویم...

حالا [که نیامدی]اما... هِئــــی! راهی به ذهنم نمی‌رسد.


***

عمو 1فال ازم بخر!
عمو تو رو خدا...

به‌این فک می‌کنم که با این 300 400 تومنی که امشب دادیم دل چندتاشونو می‌شد شاد کرد...

2تاشونو که میشد! نمی‌شد؟ 1کیشون چی...

به این‌که تا چه حد می‌تونم بی‌تفاوت باشم.

بهتره بهش فک نکنیم، چون، به نفع هیچ کدوممون نیس...


***

آیدین می‌گفت:

امید آن‌ست که هم‌وطنان و دوستان
- خصوصاً آشنایان نزدیک، … هممم…. بله! بله، خودِ شما! -
بدانند که
با هر ۵ تا دیوانه‌ای می‌شه یه فیلم مستند اکشن ساخت.
با هر ۴ تا دیوانه‌ای می‌شه یه فیلم مستند کمدی ساخت.
با هر ۳ تا دیوانه‌ای می‌شه یه فیلم مستند رومنس ساخت.
با هر ۲ تا دیوانه‌ای می‌شه یه فیلم مستند پور.ن ساخت.
با هر یه دیوانه‌ای می‌شه یه فیلم مستند معناگرا ساخت.

البته درسته که
بدون دیوانه‌ها هم می‌شه فیلم ساخت؛
اما خب صرفه‌ی اقتصادی‌ش خیلی کمتره.

یادمون نره که
دیوانه‌ها اگه گشنه‌شون بشه و نون نداشته باشن بخورن،
ممکنه عاقل یا عاقله بشن؛
و این …
به نفع هیچ‌کدوم‌مون نیست.

 


***

به این فک می‌کنم که می‌شه به‌جای فلان رستوران، با نون و پنیر سرکرد...
با نون و پنیر و چند تا لبخند کوچیک...

از نظر من خوشمزه‌تره... تو رو نمی‌دونم!


***

باید میومدی تا بدونم! تا مطمئن شم از نظر "تو" هم نون و پنیر خوشمزه‌تره...
تا مطمئن شم "تو" هم این‌قدر دیوونه هستی که بزنیم به کوه و دشت... فارق از دنیا...
تا مطمئن شم از نظر تو هم هیچ کاری بد نیست، حتی اگه همه‌ی آدما زل بزنن بهمون...

باید میومدی تا یه‌روز بی‌مقدمه ازت بپرسم "تو حاضری بانوی من باشی؟"

حالا که نیومدی اما، به‌جاش باهام حرف بزن...



// حـــــرف که بام می‌زنی؟
// سلا...م

// یا حق!

پویا مصدق
۱۳شهریور

باید آماده شد!
باید بار سفر بست و رفت...

باید رها کرد و رها شد...

یکی از همین روزها، سر صبر با "تو" خداحافظی می‌کنم، و آهسته‌آهسته دور می‌شوم.
پیش‌ترش اما -سر صبر- یک روز تمام به تو فکر می‌کنم... به این‌که چه بر سر زندگیت آوردم، به این‌که چه بر سر زنده‌گیم آوردی...

.
.
.
پیش‌ترش اما...!
باید مرده باشد نگارنده...


***

[توی دنیای شما]چند ساعتی بیشتر نمی‌گذرد که مرده‌ام...

یادت می‌آید فرانسیس؟
نوشته بودم حرف علی را... نوشته بودم "می‌خواهم بمیرم، پیش از آنکه بمیرم"...
آ...ه فرانسیس! کشته شدم... پیش از آنکه "بمیرم پیش از آنکه بمیرم"...

خودکشی می‌دانی چیست؟


***

حالا که دیگر همه چیز تمام شده، برایت قصه می‌گویم... قصه‌ای که خ...و...د ت پیشتر، خیلی پیشتر باید می‌شنیدی.

یک روز صبح از خواب بیدار می‌شوی و احساس می‌کنی هیچ چیز سر جایش نیست!
از خودت بدت می‌آید، همه چیز را چک می‌کنی، مشکلی نیست، حتی ساعت کهنه‌ی روی دیوار هنوز زمان را با نفس‌های سردش دنبال می‌کند.
یادت می‌آید جای چیزها نسبی‌ست توی دنیای ما... یادت می‌آید این‌که هیچ چیز سر جایش نیست، می‌تواند به‌خاطر این باشد که تو سر جایت نیستی...

یادت می‌آید، باید مرده باشد نگارنده...

آ...ه می‌کشی و به "تو" می‌اندیشی.
آن‌وقت بلند می‌شوی و فریاد می‌زنی "شاید مرده باشد نویسنده".
و با صدای بلند[ولی لگاریتمیک آرام شونده] می‌شنوی:
شاید مرده باشد نگارنده... شاید مرده باشد نگارنده... شاید مرده باشد نگارنده...


***

سکوت که جای مرگ را می‌گیرد، نگارنده با خودش می‌گوید شاید دیگر وقتش شده!
شاید مرده‌ها از پس هجی کردن دوست‌داشتن بر بیایند...
بلند می‌شود و پنجره را باز می‌کند.
می‌نویسد، پاک می‌کند، می‌نویسد، پاک می‌کند، می‌نویسد...
نه نمی‌شود! نمی‌تواند.

سلا...م می‌کند. سلام که می‌کنی [در نهایت تاسف] به زندگی باز‌می‌گردد.
یادش می‌آید چه بر سر زنده‌گی‌اش آوردی که زندگی شد...

حالا نگارنده فهمیده دیگر تا تو راهی نیست! نه زنده، نه مرده...
حالا نگارنده فهمیده دیگر به تو راهی نیست! نه زنده، نه مرده...
حالا نگارنده فهمیده این‌گونه اگر بنویسد خواندنش آسان‌تر می‌شود.

حالا نگارنده فهمیده دیگر "تو" نمی‌شود برای "تو".

حالا نگارنده خیال می‌کند خیلی قبل‌تر مرده... خیلی قبل‌تر از اینکه "بمیرد پیش از آنکه بمیرد"... وسط همان روزها که تو زنده‌گی‌اش را شبیه زندگی کرده بودی.
که "تو" را زندگی کرده بود...


***

قصه‌ی این روزهام تمام نشده، تمام شدنی هم نبوده از ابتدا...
چه سود اما! قصه‌ای که پیش از شروع مطمئن باشی به رهایی ختم خواهد شد...



// تمو...م

// دیگر نخواهمت خواند...

// رها...

// .

// ح.ق؟!

پویا مصدق
۱۱شهریور

کپی شده از به من بگو الهام


بگذار خوب باشم. بگذار برای همین چند تا پنجره کوچک چت، به اندازه‌‌ همان چند صفحه کوچک‌تر اس‌ام اس خوب باشم. بگذار چند دقیقه وقتی توی آینه خودم را نگاه می‌کنم خوب باشم. 

بگذار یادم بیاید خوب بودن چه شکلی بود... خوب بودن چشم‌های گرد و براق سبز داشت. لبخندی داشت که نمی‌توانست جمعش کند. خوب بودن همه ازدستش غش می‌کردند از خنده. خوب بودن روزی دو دست لباس عوض می‌کرد. برای بچه‌های بی‌حوصلهٔ توی اتبوس ادا در می‌آورد. خوب بودن با هر آهنگی می‌رقصید. خوب بودن خوب می‌نوشت.


// خوب‌بودن، خوب می‌نوشت...!
// همیـ...ن.

// یا . حق.

پویا مصدق
۰۸شهریور
هی هی هی فرانسیس...
این روزها می گذرد و...
اصلا به روی خودت هم نخواهی‌آورد!
این روزها -که حتی پدر[صلح‌جو] هم به فکر جنگ است- انگار جنگیدن را به کل فراموش کرده‌ای.
جنگیدن با خیالت... جنگیدن با خیال پرسیدن یا نپرسیدن "چرا...؟"
جنگیدن با اینکه یک روز خیلی عادی بنویسی "دوستت دارم"! و بپرسی "تو حاضری بانوی من باشی؟"...

***
روزمره‌گی یعنی "عادت" کنی به جای "جنگ".
یعنی عادت کنی به جای جنگیدن، [با خیال کسی] زندگی کنی...
یعنی عادت کنی به جای جنگیدن با خیال کسی، زنده‌گی کنی...

***
بالاخره یک روز، به عرش خواهیم رسید...
بی هیچ خاطره‌ای از روزهایی که عشق زمینی‌مان را پله‌پله بالا می‌رفتیم.
بالاخره یک روز تمام خواهیم شد!


// یکی از
// همین
// روز...ها

// حق.

پویا مصدق
۳۱مرداد

ای گنج نوشدارو بر خستگان گذر کن

مرهم بدست و ما را مجروح می‌گذاری...


// هم.ین!
// چرا آخه؟!؟!

// نامه‌شو که خوندم جانم از کف بر شد
// یعنی یه‌مدت بعد منم باید برا"ت" نامه بنویسم؟
// می‌خوام برات نامه بنویسم! خودت بگو از چی بنویسم؟

// آ... آآ... آآ.. آآ
// ... که نگارت شوم بیا...
// ... اِ اِ . اِ اِ . اِ اِ اِ ... را اااا اا
// ... چو خسته پایم و آآآ آآآ آآآه...

پویا مصدق
۲۸مرداد

دل‌تنگی واژه‌ی غریبی‌ست... نه؟

این روزها دل‌تنگ شده‌ام...
دل‌تنگ شدن اصلا دست خود آدم نیست... یک‌هو آدم یاد چیزی می‌افتد و دلش بی‌صدا پایین می‌ریزد.
یک‌هو آدم تصور می‌کند چیزی را و... [1]

***

باید دوباره برایم داستان بخوانی...
باید یک روز تمام بنشینم برایت شعر بخوانم... برای "تو"یی که دیگر "همه" نیستی! که حتی شبیه "همه" هم نیستی...

***

گاهی خیال می‌کنم، این دل‌تنگی‌ها را خودم ساخته‌ام!
واقعا هم همین‌طور است.

به هر حال، من به دل‌تنگ "تو" بودن افتخار می‌کنم.


// همی‍.ن !

// سلا...
// ...م

// بوی روزمرگی گرفته نوشته‌هام... بوی شخصی نویسی... بوی دنیا...
// مس.خ


[1] اینجای داستان یک‌هو آدم تصور می‌کند و... از داستان به خیال هبوط می‌کند... 



پویا مصدق
۲۱مرداد

باید یک روز، یکی از همین روزها، بی‌مقدمه بگویی "دوستت دارم"!

این روزها، جنگ مترسک‌ها را مترسک بزرگ باخته...! تبر را روی فرق سرش ندیده‌ای هنوز؟

این‌ روزها[که مترسک عظما دیگر پیدایش نمی‌شود] بهانه‌ای هم نیست انگار...

باید بی‌بهانه بگویی "دوستت دارم"...

***

باید بگویی "دوستت دارم" تا برای یک‌بار هم که شده واقعی بگویم به من گفتی دوستت دارم... .
و واقعی به خیابان بروم...
و واقعا فضای اتاق برای پرواز کافی نباشد...

باید بی‌هوا "دوستت دارم" را هجی کنی... و من بی‌حوا را حوادار کنی...

***

بالاخره یک روز تمام می‌شود!
هر چیزی یک روز تمام می‌شود... و اگر آن چیز "تو" باشی...

وااای! بالاخره یک روز همه‌چیز تمام می‌شود... برای آدمی که همه‌چیزش با "تو" شروع شده بود.

***

باید یک‌روز بی‌هوا، در گوشی، وسط تئاتر، کنسرت، سینما، یا هر جای شلوغ دیگری، یا اصلا گوشه‌ی ظهر انقلاب بگویم "دوستت دارم".
باید دور همه‌ی "باید"های دنیا یک حصار کشید... حصاری که به وسعت خیال باشد. از خیال به آن‌طرف... تا انتها...


// تما . م
// شد
!

پویا مصدق
۰۶مرداد

من خودم را به آن راه می‌زنم.
تو خودت را به هر راهی دلت خواست.
مهم این است که هر دو باور کنیم هنوز چیزی نمی‌دانیم.
مهم این است که common knowledge نشود.

***

از همان ابتدا روزی ۳نوبت یادآور شده‌بودم، توهم معشوق/معشوقه بودن نابودمان می‌کند؛
تو اما تناوب ضربان قلبت روزی ۳نوبت نبود؛ متاسفانه.
متاسفانه من اما دارد باورم می‌شود... دارم نابود می‌شوم فرانسیس! با منت آیا حواسی هست؟!

***

می‌خواهم این‌بار، به اطمینان خطر کنم...!

به اطمینان این‌که می‌شود در هر شرایطی آدم خودش را به آن راه بزند.
که به محض این‌که آبی پیرهنت دلم را برد توهم عاشق بودن را [ظاهرا] در خودم کشته‌ام.
می‌توانی مطمئن باشی...

وقتی هیچ یک از کلاغـ[ـه]‌های شهر حتی، گوش شنیدن حرف‌هایت را نداشته باشند، می‌توانی مطمئن باشی دخترک حوصله‌اش را ندارد.

آدم باید خیلی حالش خراب باشد که -در حالیکه اطمینان دارد- خودش را به آن راه بزند! نه؟!

***

حوالی ده و نیم بود، زده بودم بیرون که برم... برم فقط برای اینکه یکم رفته باشم.
برای اینکه کسی نبود که بشه باش چند کلوم حرف زد...

پشت چراغ قرمز بودم، پنجره‌ها پایین. 40 ثانیه...
دخترک اومد دم پنجره، با چشمای بی‌رمق... آقا، یه گل ازم بخر، ارزون می‌دم... هفده هجده سالی داشت... گفتم آخه... گفت فقط 3تومن... نه مشکل این نیست، آخه من کسی رو ندارم که این گل رو بش بدم! 25 ثانیه...
حرفی برای گفتن نمونده بود... باید می‌رفت، اما همون‌طور ایستاده بود اونجا... گفتم 1کیشو بده... چشماش هنوز بی رمق بود، گفت کدومو بدم؟... گفتم اونی که خودت از همه بیشتر دوستش داری... تعجب کرد، یکیشو داد بهم. 10 ثانیه...
گلو دادم بهش... گفتم بگیر، تو اولین کسی هستی که می‌تونم بهش گل هدیه بدم... با تردید نگاهم می‌کرد، ترسیده بود فک کنم... گفتم بگیر... گرفت... ازش تشکر کردم، نمی‌دونست چرا، اما من می‌دونستم. صدای بوق ماشینا...

حرکت که می‌کنم رد نگاهش تو آینه دنبالم می‌کنه... نگاهی که بی‌رمق نیست... دلم می‌خواست ازش بخوام مخاطب عاشقانه‌هام باشه... حداقل اسمش... دلم می‌خواست بهش بگم یه عالمه عاشقانه‌ی بی‌مخاطب دارم که داره تاریخ مصرفش تموم می‌شه...
فک کنم گفتم... و فک کنم اون شنید... آخه مگه به خاطر یه گل نگاه یه آدم این‌قدر زیباتر می‌شه؟!

***

تو انتهای رسالت منی

پس از آمدنت
         دیگر لب به سخن نخواهم گشود

"تو" باید برایم از هر دری بگویی...



// تصمیمم را گرفته ام!
// می‌خواهم همه‌ی privateهای [از خنده‌دار بودن بی‌مخاطبی] سانسور شده ام را public کنم.
// باشد که رستگار شویم...


// من همه "تو"
خواهم شد...!
// "من"؟!!!!

// زیبا...

// به تکرار افتان و خیزان.
پویا مصدق