شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹فروردين

آن‌روزها... دست‌ها می‌فهمیدند و آدم‌ها در همه کار خودشان دست داشتند!
آن‌روزها آدم بود و خودش...

آن‌روزها مفهوم‌ها کم بود. کم ولی پرمفهوم.
کیفیت بر کمیت [تقریبا] ترجیح داده می‌شد.
آن‌روزها کیفیت مفهوم بود... کمیت نبود.

مثال ساده‌اش مفهوم مجازی‌ست...! مجاز مفهومی.
آن‌روزها "تو"ی مجازی‌ای در کار نبود.
این بود که آدم‌ها هم‌دیگر را بهتر می‌شناختند.
این بود که اصلا آدم‌ها می‌توانستند بشناسند... بعضا خودشان را هم.

آن‌روزها آدم‌ها حوصله داشتند...

***
مجازی که شدی، مفهوم پیدا کردی!
مجازی که شدی تعریف مفهوم مجازی را بالفعل کردی...

مجازی که شدی تازه فهمیدی می‌شود نابوده بود. می‌شود پوچ پوچ بود ولی پوچ نبود.
می‌شود نبود و کرد. می‌شود نکرد و بود.

چی داری می‌گی برای خودت. مریضی با کلمه‌ها ور می‌ری هی؟
مگه نمی‌بینی نه هستی و نه نیستی؟‌ اصلا چی؟ اصلا چی؟ چی هستی و چی نیستی؟ اصلا مگه دیگه برای کسی مهمه؟ بزن بر طبل بیعاری...

***

دنیا خیلی بدتر شده. دنیا یا همون عینکی که از واقعیات یه سری سیگنال انتخاب شده رو بر حسب چینش نورون‌های مغزم برای پردازش می‌ریزه داخل.
دنیا خیلی خیلی بدتر شده. دارم کاملا غرق می‌شم. دارم کاملا غرق می‌شم و هیچ حبل متینی نمی‌بینم که دستی بهش بیاویزم. کاش می‌شد خوابم ببره. کاش می‌شد بیدار شم. کاش می‌شد بفهمم. چرا آدما فک می‌کنن می‌فهمن؟ چرا آدم به قعر سقوط می‌کنه؟ چی می‌شه که در روزمره‌گی‌هاش غرق می‌شه؟ آهاااااااااااااااااااااااااااااااااای کسی نیست منو نجاتم بده؟ چرا همه‌ی آدمای این حوالی این‌قدر بدبختن؟ چرا جدیدا به جای این‌که دلم برای آدمای بدبخت بسوزه حس نفرت ازشون پیدا می‌کنم؟ چرااااااااااااااااااااااااا خودم این‌قد بدبخت شدم؟؟؟؟؟؟

***

نچ و نوچ و نچ و نوچ و نچ و نوچ...
بیا یه مسکن بخور. بیا یه آوای مسکن بزن. بیا یه فیلم مسکن بزن. بیا یه ...
لعنت به چگونگی.
لعنت به دنیایی که فقط می‌خواد معلول‌ها رو از بین ببره.
لعنت به انسانی که فقط دلش می‌خواد معلول‌ها رو از بین ببره.
باید این جمله‌ها رو پاک کنم. مگه من دنیام؟..... مگه من انسانم؟.......... تتقق تتتتققققق تتتتقققققق روی کیبورد... کی داره می‌کوبه؟ من کیم؟ من چیم؟ انسااااان؟ این خیلی خیانت بزرگی به انساااانه که من انسان باشم!

"من" تبدیل شده به یه وسیله (شما بخونید ماشین) که فقط می‌خواد معلول‌ها رو تغییر بده. فقط می‌خواد معلول‌ها رو تغییر بده... فقط می‌خواد......
لعنت به "من".



// چرا این‌چنین "چگونه؟" ایم؟

// چرا تموم نمی‌شه این هوا؟ این حال؟ این زوالـــــ...

پویا مصدق
۰۹فروردين

به آدم های این حوالی، از بچگی معشوق/معشوقه بودن را تمرین می دهند.
من اما از بچه‌گی هیچ حسی نسبت به معشوق/معشوقه بودن نداشتم!
عاشق بودن را ولی، به اندازه ی کافی تمرین کرده ام.

شاید به همین خاطر است که آدم‌ها، این‌جا، تفاوتی بین عشق و معشوق/معشوقه قائل نمی شوند!

شاید به خاطر همین بود که پدر، یک‌شنبه که لباسش را عوض کرد، همه خیال کردند آدم خوبی شده!
همه خیال کردند ذاتا عوض شده...


***

...آره فرانسیس! اما وقتی آدما دیدن پدر جدید هم مث پدر قبلی خائنه، فک کردن لباس جدیده هم خائنه!
فارق از این‌که صندلی پدر خائن بود...

اونا نمی‌فهمن که هرکس دیگه‌ای هم رو صندلی پدر بشینه خیانت می‌کنه...
هر کسی که معشوقه بودن رو از بر باشه... ولی عاشقی رو هجی نکرده باشه.

باید یادت بیاد فرانسیس! گفته بودم قبلا عاشقی پیدا نمی شود در این شهر... معشوقه‌هاشم بیش‌ازحد مصنوعین.


// حسین نوشته بود یه روز
// با دلبران هرزه‌ی تهران غریبه‌ام... هم با سکوت اهل سپاهان غریبه‌ام...

// حسین خیلی زبونش قابل فهمه... مگه نه فرانسیس؟!

حالانوشت: تصمیم گرفته‌ام همه‌ی پیش‌نویس‌های قدیمی‌ام را انتشار دهم...
حتی اگر بی‌ربطِ بی‌ربط به حال و روزمان باشد...
دارد تاریخ مصرفشان تمام می‌شود.

پویا مصدق