شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۰۱خرداد

لعنت بر عمل‌گرایی. لعنت بر عمل‌گرایی. لعنت بر چگونگی مخض... لعنت بر شبکه‌...
آآآآآآه فرانسیس عزیز! تو که به چگونگی نمی‌اندیشی! کجای این دنیای لعنتی دست و پا زننده در مدرنیته جایت دهم؟

آآآآآه فرانسیس عزیز! چه "چرایی" را ذبح "چگونگی" نمی‌کنی... فرانسیس "فقط عزیز"، تو فراموش شده‌ای... فِرت فِرت فِرت فِرت...

***

دیگر... به کجای این شب تیر[...]
ول کن عمو بیا وسط قر بده!
ول کن عمو کارناواله‌ها خیر سرمون. بعد ۴۰ سال مردم دارن وسط شهر شادی می‌کنن دوباره. (سری به افسوس به حال من و فرانسیس نیمه‌جان تکان می‌دهند...)

#قبای ژنده‌ی خود را...

***

می‌بینی اون [ه/خ؟]شتک رو؟ همین خط بالایی که خودت نوشتی رو می‌گم‌ها! لعنت به مدرنیته...


// باید از لحظه‌انگاری مطلق، به لحظه‌انکاری مطلق رسید... شاید! تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...

پویا مصدق
۰۹ارديبهشت

اگر همین زندگی، دقیقا خود خود همین را می‌گویم، از ته به سر زنده‌گی شده بود... شاید رستگار می‌شدم! شاید که گذشته... از آن من...


// این دیگه چه جور جفاییه که جفاا هم...

// نمی‌کنی! سلا . م

پویا مصدق
۰۷ارديبهشت
این مدت که تصمیم گرفته‌ام دوباره بنویسمِ، خیلی تلاش می‌کنم، نمی‌شود آقا نمی‌شود. نمی‌دانم چرا! انگار کن سیاه‌چاله شده است این ذهن لعنتی. فقط می‌خواهد ببلعد و نیست و نابود کند همه چیز را.
به طرز عجیبی فقط دست و دلم به خواندن می‌رود و هیچ جوره به نوشتن نمی‌رود...

// ولی باران که می‌بارد...
// اذا تنفس... :)
// به رابطه‌ی طبیعت و روح قسم!
پویا مصدق
۲۰فروردين

اساسا انتقاد کردن یا اعتراض کردن تیغ دو لبه است. به همان اندازه که محتوای آن می‌تواند سازنده و مفید باشد، فرم آن می‌تواند مخرب و مضر باشد. البته بدون شک فرم و محتوا باید به یک ساز برقصند، ولیکن در این زمینه مرزها عجیب و گمراه‌کننده است.

چندی پیش نوشته بودم، این حوالی آدم‌ها برای این‌که اثبات کنند به عقاید دیگران احترام می‌گذارند، عقاید خودشان را مورد تمسخر قرار می‌دهند. اسمش می‌شود افراط و تفریط! اسمش را اصلا هر چه می‌خواهید بگذارید.
در زمینه‌ی اعتراض هم من اسمش را همان چیزی که خط قبل گذاشتید می‌گذارم. ما عادت کرده‌ایم شدید اعتراض کنیم، و غافل از این نکته‌ایم که اعتراض رفت و برگشت می‌شود و تشدید و تشدید می‌شود و منجر به اختلاف زیاد می‌شود.
به علاوه رویکرد آدم‌ها در قبال این ازدیاد تفکر گسترده‌شونده (OverThinking) متفاوت است و این پیچیدگی اضافه می‌کند به مسئله. اصلا یکی از مهم‌ترین جنبه‌های شناخت یک انسان این است که متوجه شوی چگونه و تا چه اندازه OverThinking دارد.


// عجیبا قریبا!
// س.ل.ام

پویا مصدق
۱۸فروردين

زمان! مدیریت زمنان! بدون این‌که حتی سرتو بیاری بالا یا به عقربه‌ها نگاه کنی... :)
چعه لذتی داره وقتی سرت پایینه و جای دکمه‌ها رو خفظی. زمان... زمان...
دلم می‌خواد چشمام رو باز ننم... برام مهم نیست که تهش چی نوشته می‌شه! نهایتا یه سری غلظ تایپی داره دیگه... زمان زمان زمااااووواواوواااان

کاش می‌شد به دنیا نگاه نکرد و نوشت. برام مهم نیست که تهش چی نوشته می‌شه،‌ کاش می‌شد به دنیا نگاه نکرد و ...
آآآآآآآآآآآآآآآآآخ فرانسیس عزیز! کجااااااایی؟ ببین چگونه جان مشوش است! آآآآآآآآآخ... ع.د.د بده...
وظیفه چی بود فرانسیس؟ کجای این مسیر به اشتباه چشمامو بستم که به این بیداری دچار شدم!
اماااان از دست نووور... آآآخ امان از دست این نور لعنتی! که مجبورت می‌کنه چشماتو باااز کنی و خیره بشی و باز کنی و بشی و کنی و شی و نی و ایییییییییییییییییییییییی.
دلت پس چی می‌شه تو این نور؟ مگه توان پردازشی این وامونده چقدره؟ از بچگی پردازش تصویر پروسس سنگینی بوده. خسته می‌کنه آدمو این نور، خسته می‌کنه... که می‌خوره تو دنیا و فورو می‌ره تو چشم و چار... کاش حداقل به چیزای بااهمیت‌تری می‌خورد...


// ای کاش که جای آرمیدن بودی...

// سلا...م

پویا مصدق
۱۶فروردين

به طرز حیرت‌انگیزی دچار درون‌گرایی افراطی شده‌ام. نمی‌دانم دقیقا چه اتفاقی منجر به عوض شدن تمایلاتم تا این اندازه شده است. به طور غیرقابل باوری جدیدا ترجیح می‌دهم به جای تعامل، کتاب یا یادداشت‌های دیگران را بخوانم، بیندیشم و یا نهایتا با آدم‌های با مطالعه در خصوص موضوعات اجتماعی-فرهنگی-سیاسی صحبت کنم.

راستش را بخواهید این احساسات جدید اصلا برای خودم قابل هضم نیست! این‌که مثلا ترجیح دهم به جای رفتن به مهمانی فیدهایم را بخوانم! محمدرضا شعبان‌علی نوشته بود سطح زندگی آدم‌ها به سادگی عوض می‌شود ولی سبک آن نه. نمی‌دانم چرا این را نوشته ولی من در حال طی کردن فرآیندی کاملا برعکس این هستم.

به این فکر می‌کنم که چرا این تغییر رخ داده. موضوعاتی پراکنده به ذهنم می‌رسد. مهم‌ترین تفاوت سال گذشته‌ی من حضور در جامعه‌اسلامی شریف در کنار آدم‌هایی بود که خیلی مطالعه داشتند. کسانی که عقایدشان بسیار گسترده و بعضا بسیار دور از من بود و بارها در کنارشان احساس کمبود اطلاعات می‌کردم. حس بی‌سوادی از ملزومات زندگی مثبت است. آدم اگر بخواهد زندگی‌اش فراتر از لهو و لعب و بازی شود، باید حس بی‌سوادی داشته باشد. از بابت داشتن این احساس خرسندم. نکته‌ی عجیب دیگر این‌که اکثر آدم‌هایی که حرف به درد بخور می‌زدند در یک سال گذشته احمدی‌نژادی بودند!! تصورش هم شاید برای کسی که این آدم‌ها را ندیده ممکن نباشد.

مشکل دیگری که دارم این است که نمی‌فهمم تا چه اندازه این تغییر حالت اصالت دارد. تا چه اندازه باید به آن تن داد؟
فعلا تا حدی سرکوب کرده‌ام احساسات جدیدم را. اصلا این احساسات‌اند که باید خط مشی انسان را تایین کنند یا خط مشی انسان باید احساساتش را کنترل کنند؟ به نظر دومی معقول‌تر می‌آید [و شاید هم متناقض‌تر].
به هر حال تنها چیزی که می‌دانم، این است که نیاز به سکون دارم. سکون و آرامش بنیادین فکری، بلکه آویزی به نقطه‌ای از این شب تیره بیابم...


// باشد که رستگار شو.............م

// دیشب در حین بازی کردن با بچه‌ها عمیقا حس می‌کردم تمام زندگی یک بازیه که قواعدش خیلی خیلی گسترده‌تر و پیچیده‌تره. 

// خدا رو کی دیده؟

// و زندگانی دنیا جز بازیچه و سرگرمی نیست، و سرای آخرت برای پرهیزگاران بهتر است، آیا نمی‌اندیشید؟

// لهو بدون هدف است، در‌صورتی‌که لعب به معنای عملی است که هدفی ناپسندیده و بدون احترام دارد و گاه زندگی فردی لهو است، در آن صورت که برای آن هدف‌هایی در نظر گرفته نشده باشد، یا توجه به اموری سطحی و غیر محترم دارد. (+)

// سلااا... م

پویا مصدق
۱۳فروردين

یه دوست فوق‌العاده دارم که چند وقتیه شروع کرده به [احتمالا دوباره] وبلاگ نوشتن (مبعوثین). حسنش هم اینه که به همه اعلام کرده. خوب راستش بعد از بی‌رونق شدن وبلاگ‌ها هیچ رسانه‌ی خوبی نیافتم (البته به جز google buzz که خود گوگل بستش اصلا زود :| ).
دو تا بلاگ دیگه هم بودند که به خاطر نویسنده‌هاشون به صورت گه‌گاه‌بازکردن می‌خوندمشون. یکی بلاگ دکتر جعفری عزیز (Loud Thinking) و دیگری بلاگ محمدرضا شعبانعلی.
این‌طور شد که در ایام عید و فرصت خالی شروع کردم گشت و گذار برای بازیافتن یه‌سری وبلاگ خوب که حال آدم رو جا بیاره. داشتم خیلی ابلهانه در وبلاگ‌های تازه‌ به‌روزشده‌ی بلاگفا می‌گشتم که چیزی پیدا کنم. حدود ۲۰ تا لینک باز کردم و حدود ۲۰ تا رو هم از اسمشون باز نکردم. لکن دریغ از یه مطلب به درد بخور! به طرز عجیبی همه‌‌ی بلاگ‌ها شده بودند عاشقانه‌های دهه هشتادی‌ها! (اگر این عبارت تناقض نباشه البته).

بگذریم، در همین اثنا بودم که مهشید اومد بهم گفت چه خبر؟ :)
گفتم این‌طوریه قضیه! گفت خوب چرا لینک‌های همین دو سه تا بلاگ خوب رو باز نمی‌کنی، اونا خوبن یحتمل!
دیدم چقدر منطقیه، هیچ وقت درک نکرده بودم اون لینک‌ها به چه دردی می‌خورن دقیقا.

خلاصه چند تا لینک رو رفتم چیزهای خوبی پیدا کردم، فیدشون کردم و امروز صبح اومدم شروع کنم به خوندنشون. اولین فید شور و شر - ساحل تبن بود. شعف وحشتناکی بهم دست داد. یه گزارش فوق‌العاده از سفری که تقریبا با سفر عید ما یکی بود. یه سری حس مشترک شدید که خیلی خوب بیان شده باشه. گزارش کامل سفر هم توی کانال تلگرام @besafar گذاشته شده بود. به عکسا که رسیدم (به خصوص عکس‌های رها، دختر بچه‌ی گزارش نویس) دلم می‌خواست این شعف رو با کسی قسمت کنم. مهشید رو بیدار کردم، کلی ذوق کرد :)

تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به نوشتن. حتی اگه سرعت زندگی در دود و دم تهران آدم رو از یاد خودش می‌بره، گاهی باید یه نفسی کشید...به بلاگ قدیمی برگشتم تا دوباره شروع کنم...


// دنیا واقعا عجیب و غریبه. نمی‌دونم دقیقا چیه که این‌طور عجیبش کرده. مهشید می‌گه زمان وجه تمایز آدم‌هاست. کی‌ می‌دونه؟

//اتفاق‌های خوبی که اصلا پیش‌بینی شده نبودن، خیلی خیلی حال آدما رو خوب می‌کنن. شاید اصلا به همین خاطر مفهومی با فرم سورپرایز شکل گرفته و مشابه بسیاری دیگر از مفاهیم به مرور خالی از معنا شده و فقط فرمش باقی مونده.

//سلا ... م

پویا مصدق
۰۲خرداد

من اما، یک عالمه کار نکرده دارم هنوز...
یک عالمه نقاشی نکشیده، یک عالمه کتاب نخوانده،‌ یک عالمه موسیقی ننواخته...

اصلا، نمی‌دانم چرا بچه‌ که بودم بچه نبودم...
نمی‌دانم چرا به نقاشی کشیدن عشق نمی‌ورزیدم. و دوست داشتم هی ریاضی مسخره را پیشه کنم...

رو مسخرگی پیشه کن و ریاضی آموز...

دلم می‌خواست نقاشی بلد بودم.
آخر می‌دانی، میان یک صفحه‌ی سفیدی که از زیر دست نقاشی زبردست بیرون می‌آید، تا صفحه‌ی سفیدی که زیر دست آدمی نابلد است زمین تا آسمان فرق است!
درست مثل سکوت موسیقی ننواخته‌ی استاد که بدجور تمامش حرف می‌زند با آدم.


// هیـــــــــس...
// سکو[ن/ت]

پویا مصدق
۱۸ارديبهشت

آدم باید خودش را به نخواستن عادت دهد.
باید بفهمد که هر خواستنی یک نقص است و یاد بگیرد هیچ از دنیا نخواهد و هیچ از دنیا برایش مهم نباشد و از هیچ آن نرنجد.

آدم پیش از هر چیزی باید "خود"کشی کند.
آدم بیش از هر چیزی نیاز دارد "خود"کشی کند.
آدم اصلا هیییچ...

اصلا هیییچ...


اصلا هیییچ........

***

مرگ!
ای بزرگ‌ترین موهبت خداوندی...

چرا رهایم نمی‌کنی از بند؟
چرا رهایم نمی‌کنی از بند خواستن‌ها...
چرا دفن نمی‌کنی نقص‌هایم را زیر خروار...

مرگ...
ای دورترین نزدیک...
دیگر از ذلت خواستن‌ها خسته شده‌ام!
بیا به دامانم پیش از آن که چاره‌ی دیگری نمانده باشد...

***

نه، خواستن مرگ خود ذلت بزرگ‌تری است...
نه... ذلت خواستن...
نخوااااااااااااااااااه فرانسییییییس لعنتی فرامووووش شده!
هییییچ نخواه... هیییچ...


// کاش یه باد بیاد منم ببره...

// ای کاش که جای آرمیدن بودی...

پویا مصدق
۱۲ارديبهشت

آرام.
آهسته...
بی‌صدا........

***

باید دوید...
باید فریاد زد. چون که در کوچه باد می‌یاد...
چون‌که ابتدای ویرانیست...
چون‌که در کوچه باد می‌یاد.
می‌غره آسمون.
درختا حالشون خرابه...
چون که تلق تلق تلق... شتلق...

داره می‌زنه به ریشه‌ تگرگ...

***

تراژدی، در سه پرده
                     از ابتدا.

              آرام.
       آهسته...
بی‌صدا.......

***

تق تق تق! اولش فقط آهسته در می‌زنه...

بعدش شلاق رو در میاره آسمون لعنتی،
شتلق شتلق...
زمین به ستوه می‌یاد...

درختا خسته می‌شن...

تراژدی در دو پرده
        درست میانه‌های راه بود،
         آرام...
بی‌صدا...

***

.

.

.

(این واژه‌ها اصلا از ابتدا برای شطرنجی شدن نوشته شده بودند)

***

"بی‌صدا" خیلی واژه‌ی پر مدعایی‌ است...
خودش اصلا یک عالم صدا دارد...

تراژدی آخر،
      بی‌پرده.


// تمام

پویا مصدق