شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱مرداد

ای گنج نوشدارو بر خستگان گذر کن

مرهم بدست و ما را مجروح می‌گذاری...


// هم.ین!
// چرا آخه؟!؟!

// نامه‌شو که خوندم جانم از کف بر شد
// یعنی یه‌مدت بعد منم باید برا"ت" نامه بنویسم؟
// می‌خوام برات نامه بنویسم! خودت بگو از چی بنویسم؟

// آ... آآ... آآ.. آآ
// ... که نگارت شوم بیا...
// ... اِ اِ . اِ اِ . اِ اِ اِ ... را اااا اا
// ... چو خسته پایم و آآآ آآآ آآآه...

پویا مصدق
۲۸مرداد

دل‌تنگی واژه‌ی غریبی‌ست... نه؟

این روزها دل‌تنگ شده‌ام...
دل‌تنگ شدن اصلا دست خود آدم نیست... یک‌هو آدم یاد چیزی می‌افتد و دلش بی‌صدا پایین می‌ریزد.
یک‌هو آدم تصور می‌کند چیزی را و... [1]

***

باید دوباره برایم داستان بخوانی...
باید یک روز تمام بنشینم برایت شعر بخوانم... برای "تو"یی که دیگر "همه" نیستی! که حتی شبیه "همه" هم نیستی...

***

گاهی خیال می‌کنم، این دل‌تنگی‌ها را خودم ساخته‌ام!
واقعا هم همین‌طور است.

به هر حال، من به دل‌تنگ "تو" بودن افتخار می‌کنم.


// همی‍.ن !

// سلا...
// ...م

// بوی روزمرگی گرفته نوشته‌هام... بوی شخصی نویسی... بوی دنیا...
// مس.خ


[1] اینجای داستان یک‌هو آدم تصور می‌کند و... از داستان به خیال هبوط می‌کند... 



پویا مصدق
۲۱مرداد

باید یک روز، یکی از همین روزها، بی‌مقدمه بگویی "دوستت دارم"!

این روزها، جنگ مترسک‌ها را مترسک بزرگ باخته...! تبر را روی فرق سرش ندیده‌ای هنوز؟

این‌ روزها[که مترسک عظما دیگر پیدایش نمی‌شود] بهانه‌ای هم نیست انگار...

باید بی‌بهانه بگویی "دوستت دارم"...

***

باید بگویی "دوستت دارم" تا برای یک‌بار هم که شده واقعی بگویم به من گفتی دوستت دارم... .
و واقعی به خیابان بروم...
و واقعا فضای اتاق برای پرواز کافی نباشد...

باید بی‌هوا "دوستت دارم" را هجی کنی... و من بی‌حوا را حوادار کنی...

***

بالاخره یک روز تمام می‌شود!
هر چیزی یک روز تمام می‌شود... و اگر آن چیز "تو" باشی...

وااای! بالاخره یک روز همه‌چیز تمام می‌شود... برای آدمی که همه‌چیزش با "تو" شروع شده بود.

***

باید یک‌روز بی‌هوا، در گوشی، وسط تئاتر، کنسرت، سینما، یا هر جای شلوغ دیگری، یا اصلا گوشه‌ی ظهر انقلاب بگویم "دوستت دارم".
باید دور همه‌ی "باید"های دنیا یک حصار کشید... حصاری که به وسعت خیال باشد. از خیال به آن‌طرف... تا انتها...


// تما . م
// شد
!

پویا مصدق
۰۶مرداد

من خودم را به آن راه می‌زنم.
تو خودت را به هر راهی دلت خواست.
مهم این است که هر دو باور کنیم هنوز چیزی نمی‌دانیم.
مهم این است که common knowledge نشود.

***

از همان ابتدا روزی ۳نوبت یادآور شده‌بودم، توهم معشوق/معشوقه بودن نابودمان می‌کند؛
تو اما تناوب ضربان قلبت روزی ۳نوبت نبود؛ متاسفانه.
متاسفانه من اما دارد باورم می‌شود... دارم نابود می‌شوم فرانسیس! با منت آیا حواسی هست؟!

***

می‌خواهم این‌بار، به اطمینان خطر کنم...!

به اطمینان این‌که می‌شود در هر شرایطی آدم خودش را به آن راه بزند.
که به محض این‌که آبی پیرهنت دلم را برد توهم عاشق بودن را [ظاهرا] در خودم کشته‌ام.
می‌توانی مطمئن باشی...

وقتی هیچ یک از کلاغـ[ـه]‌های شهر حتی، گوش شنیدن حرف‌هایت را نداشته باشند، می‌توانی مطمئن باشی دخترک حوصله‌اش را ندارد.

آدم باید خیلی حالش خراب باشد که -در حالیکه اطمینان دارد- خودش را به آن راه بزند! نه؟!

***

حوالی ده و نیم بود، زده بودم بیرون که برم... برم فقط برای اینکه یکم رفته باشم.
برای اینکه کسی نبود که بشه باش چند کلوم حرف زد...

پشت چراغ قرمز بودم، پنجره‌ها پایین. 40 ثانیه...
دخترک اومد دم پنجره، با چشمای بی‌رمق... آقا، یه گل ازم بخر، ارزون می‌دم... هفده هجده سالی داشت... گفتم آخه... گفت فقط 3تومن... نه مشکل این نیست، آخه من کسی رو ندارم که این گل رو بش بدم! 25 ثانیه...
حرفی برای گفتن نمونده بود... باید می‌رفت، اما همون‌طور ایستاده بود اونجا... گفتم 1کیشو بده... چشماش هنوز بی رمق بود، گفت کدومو بدم؟... گفتم اونی که خودت از همه بیشتر دوستش داری... تعجب کرد، یکیشو داد بهم. 10 ثانیه...
گلو دادم بهش... گفتم بگیر، تو اولین کسی هستی که می‌تونم بهش گل هدیه بدم... با تردید نگاهم می‌کرد، ترسیده بود فک کنم... گفتم بگیر... گرفت... ازش تشکر کردم، نمی‌دونست چرا، اما من می‌دونستم. صدای بوق ماشینا...

حرکت که می‌کنم رد نگاهش تو آینه دنبالم می‌کنه... نگاهی که بی‌رمق نیست... دلم می‌خواست ازش بخوام مخاطب عاشقانه‌هام باشه... حداقل اسمش... دلم می‌خواست بهش بگم یه عالمه عاشقانه‌ی بی‌مخاطب دارم که داره تاریخ مصرفش تموم می‌شه...
فک کنم گفتم... و فک کنم اون شنید... آخه مگه به خاطر یه گل نگاه یه آدم این‌قدر زیباتر می‌شه؟!

***

تو انتهای رسالت منی

پس از آمدنت
         دیگر لب به سخن نخواهم گشود

"تو" باید برایم از هر دری بگویی...



// تصمیمم را گرفته ام!
// می‌خواهم همه‌ی privateهای [از خنده‌دار بودن بی‌مخاطبی] سانسور شده ام را public کنم.
// باشد که رستگار شویم...


// من همه "تو"
خواهم شد...!
// "من"؟!!!!

// زیبا...

// به تکرار افتان و خیزان.
پویا مصدق