شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۱۸فروردين

وه! چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم...

وه!‌ چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم...

گفتی اسراااار در میان  ‌آور... کو میان...

سکووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو ت...

گوشه‌ی کنج پیچ و مهره‌ها...

گوشه‌ی گنج بی‌سرانجامی‌ها...

گنج بزرگ خوشگل پوچ بی‌سرانجام...

گنج تهی...

گنج دنیای مدرن..

یادت میاد فرانسیس لعنتــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟
سودای فرااااار فراموش شده؟؟؟
ما کجااااییم؟؟...

***

می‌گفت که تو در چنگ منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی... چنگ منی...
من چنگ توام زخمه نزن... زخمه نزن...

دل نیست مراااا... من خود شکنم...

یادت میییاااااد لعنتی؟؟؟؟؟؟؟

سودای خودشکنی فراموووش شده؟...

سوداااااااااای دنیاشکنی... ساختتااااار شکنـــــــــــــــــی؟

***

دیگر مرا بگذار و بگذر...

دیگر مرا بگذاااار و ...

دیگر مرا بگذر...

من لعنتـــــــــــــــــــــی؟؟؟؟

"من" از واژگان حذف شده...

***

اون چراغ مسخره هی داره خاموش روشن می‌شه...

اون چراغای مسخره خیلی سریع خاموش و روشن می‌شند... خیلی سریع...

مخصوصا اون بزرگه که اون بالاس، آدمو می‌ترسونه...


// تنگ است بر او هر هفت فلک... چون می‌رود او؟؟..؟؟..؟؟......

// کی شود این رواان من ساکن... این‌چنین ساکن روان که منم...

// این جهان، وآن جهان مرا مطلب... کین دو گم شد در آن جهان که منم...

// هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی... دل...

پویا مصدق
۱۳دی

وسط هواا و زمین... می‌شه دستااتو گرفت...

می‌شه از ستاره‌ها... دنبال ما...
یه شعر عاشقونه ساخت...

یه شعر عاشقونه که ردشو روی زمین!
آدما بتونن ببینن،‌ اگه سرشونو بالا کنن...
یه‌جایی... وسط زمین و هوا... وسط زمین و ...
بین آسمون زیبای مهربونیات...

یه جایی که اولشه، نه آخرش...

اول اولش...

پویا مصدق
۲۸آذر

مدت‌هاست دلم می‌خواهد بیایم بنویسم!
مدت‌هاست لعنتی... مدت‌هاست...
ولی هربار "بدون عنوان"، ذخیره‌ی پیش‌نویس می‌شوم.
مدت‌هااااست فرانسیس عزیز...
                         مرگ...

***

نوشتن یادم رفته!
اصلا تیر ‌آخر!‌ همه‌ی پیش‌نویس‌ها را [وجین نکرده منتشر] می‌کنم...

***

دنیای عجیب پر از رمز و راز...
دنیایی که زیبایی آفرینه!

***

آرزو می‌کنه لب‌خند به لبای انسان‌ها برگردونده بشه. چون الان کمتر کسی رو می‌بینه که لبخند بزنه...
چیزی که درد‌آوره اما، اون سه تا نقطه‌ی ته جمله‌س! این‌که چرا سه تا علامت تعجب نیست درد‌ داره...

***

عصر ما گذشته دیگر فرانسیس،‌ من این را خیلی وقت پیش باید از نو نشدن فیدهایم می‌فهمیدم!

عصر ما خیلی وقت پیش گذشته بود و تو به من نگفته بودی،
انتظار زیاد بی‌جایی هم نبوده شاید، دلم می‌خواست یک بیل‌چه بدهی دستم و بگویی زمین را بکن.
بعد، خوب که عمیق می‌شد، بیل‌چه را می‌گرفتی و نگاه تاسف‌باری می‌کردی،
-از همان نگاه‌های آخری‌ات منظورم است دقیقا-
و می‌گفتی دراز بکش...

عصر ما که هیچ، شب ما، روز ما هم خیلی وقت است گذشته فرانسیس...

***

دوران سختی گذشته فرانسیس!

دوران سختی گذشته و دور، دور جولون دادن شوک هاس...

باید یه روز از خواب پا نشی و نبینی خودت نیستی! که شکه بشی...
چون اگه پا شی و ببینی خودت نیستی، [دیگه] شکه نمی شی [حکما]...

دوران گذشته های پرغرور اومده فرانسیس! دوران گذشته هایی که بشه بهشون افتخار کنی، و تا لحظه ای که می زارنت تو چاردیواری باقی زندگیت برای نوه‌هات [روزی چندبار] تعریفشون کنی.

هه!‌ گفتم روزی چندبار، یادم افتاد این روزا دچار آلزایمر حادی شده‌م. دکترا می‌گن باید داروهای جدیدی مصرف کنم.
منم  بشون نمی‌گم داروهای قبلی‌رو می‌ریختم دور. مساوی، هیچ - هیچ.
---

هه!‌ گفتم "دچار آلزایمر..." یادم آمد مدت‌هاست به این‌جا سر نزده‌ای... به خودت... به منی که مدت‌ها بود به خودش سر نزده بود...

But though you're still with me, I've been alone all along//

تو گوشم صدا می کنه...

ولی هیچ وقت از این نوشته کسی اون صدای توی گوشمو نمی فهمه... حتی اگه اون کس... خ.و.د م باشم!


ّ***

قرار بود همه‌اش را یک روز پابلیک کنم!
همه‌ی privateهایی که برای تو نوشته بودم...

public کرده‌ام دیگر فرانسیس!

وقتی سر تا ته دنیات (از share only with me گرفته تا share public) یک نفر باشد...
کسی که همه‌ی یکدگر شده باشید؛
می‌توانی چشمانت را ببندی، و آزادانه روی هر نقطه‌ی دنیا دلت خواست کلیک کنی....
می‌توانی بفهمی زندگی با چشمان بسته چه لذتی دارد... خاصه، اگر چشمانت را "همه‌ی دنیا" بسته باشد.
کسی که همه‌ی یکدگر شده باشید... کسی که همه‌ی دنیات شده باشد...

یادت که هست مرا؟ نیست؟
دور از ذهن هم نیست، وقتی من کسی که سال‌ها دنبالش گشتیم را یافتم، تو را فراموش کنم.
تقصیر من که... حکما نیست! خودت باید فکر این‌جاهایش را می‌کردی.
اصلا به نظرت، احمقانه نیست بانویی باشد و من به تو بیاندیشم؟


***

من سردم است.
من سردم است و خیلی چیزها را دارم نمی‌فهمم...

حتما خوابم برده است، وگرنه این سرما هیچ وقت سابقه نداشته.

دچار سردرگمی شده ام و حالم خوب است... و این یعنی مشکلی هست.

باید بنشینم درست حساب کنم ببینم کجای کار می لنگد.

ببینم چه چیزهایی در این یکی دو قرن گذشته عوض شده که من به این جا رسیده ام.

باید بخواهم از تو، که قوی باشی... خیلی قوی... و تمام نشوی.
یا این که من آدم شوم... که محال است.

روزهای سختی در پیش است، و برخلاف گذشته این اصلا چیز بدی هم نیست...
و من خوش‌حالم از روزهای سختی که در پیش است...
که جز درد و رنج...

باید بیدار شوم.
و بعدش باز بیدار شوم و باز بیدار شوم و باز...
تا جایی که مطمین شون زندگی هیچ کسی را خراشیده نکرده‌ام.

بعد همان جا pause شود و همه چیز و شروع کنم از نو خواب دیدن...
از نو، با تجربه های کهنه‌ای که از تو برایم به یادگار مانده است.

باید بیدار شوم و... دوباره از نو تو را خواب ببینم...

// هه! سیر نزولی یک‌... ان.سان.
// دلم برای‌ نوشتن، برای توانایی نوشتن تنگ شده... این‌ دیگه ته‌دیگش بود...
// دلم می‌خواد متنا رو از آخربه‌اول نخونم که یادم بره سقوط...

پویا مصدق
۱۷مرداد

من چه هیچم... من چه هیچم... من چه هیییچم...

// من؟؟؟!
// دیگه موقع رفتنه... دلم غربت می‌خواد!
// باید امشـ...ب بروم...

پویا مصدق
۱۶خرداد

عجیییب خسته‌ام.

این‌قدر خسته که دلم می‌خواهد برای بار آخر بخوابم.

حس سربازی را دارم که نه نای ادامه‌ی جنگ دارد نه امیدی به آخر شدنش...
حس سربازی که نه می‌داند با چه کسی می‌جنگد، نه می‌داند هدف چیست!
حس سربازی که وسط جنگ کارش به جنون کشیده، درست لحظه‌ای که گلوله‌ از کنار گوشش گذشته.
حس سربازی که کوهی از مدال‌های افتخار دارد و نمی‌داند به چه چیز یک تکه آهن قراضه باید افتخار کرد.
حس سربازی که دلش نمی‌خواهد گلوله‌هایش به هدف بخورد و به عمد نشانه را خطا می‌رود.

حس گلوله‌ای که قرار داشته به خطا نشانه رود، ولی به اشتباه به هدف خورده!
حس جنگی که با یک گلوله‌ی خطا شروع شده و با هزار گلوله‌ی صحیح به آخر نمی‌رسد...
...
به آخر...
        نمـــی‌رسد...

***
باید خوابم ببرد فرانسیس!
باید خوابمان ببرد فرانسیس مسخره! می‌فهمی؟
هه! واضح است که نه!‌ تو از اولش هم "باید"ها را نمی‌فهمیدی.
حتی مواقعی که تظاهر به فهمیدنشان می‌کردی و به‌شان [با وقاحت تمام] پایبند بودی.

***
بالاخره یک روز [دیر یا زودتر]، کسی به احالی این‌جا می‌فهماند،
پشت این "هیچ" بزرگی که به نیتش شلیک می‌کنند،
یک عالم‌ "چیز" هست.
یک عاالم دغل! یک عاالم فریب...
خدا کند! 



// سودای چیـــست؟
// این جنگ چقدر حرف ناگفته زیاد دارد!
// سلا . م

پویا مصدق
۱۳خرداد

- این قدر عمیق که بشه با چند کلمه حرف زندگی کرد! زندگی! زندگیِ زندگــــــــی...

- یه روز از خواب پا می‌شیم‌ و...

- تا این که تو دست‌مو گرفتی و محکم کشیدی‌م بالا...

- یه روز دیگه‌م از خواب پا نمی‌شیم!

- یادمه اون اولا، هر موقع می‌خواستم بیام پیشت حتما وضو می‌گرفتم!

- و حس می‌کنیم واقعیِ واقعی دیگه خوااب نیستیــم...

- یادمه حتی اگه وضو داشتم، به این نیت باز می‌گرفتم...

- بانوووی واقعی!!!

- یادمه هنوزم بیشتر از اون روزا مقدسی!

- مرام روزگار همینه دیگه...

- یادته؟ می‌گفت روسپی شغلشه، مرامش که نیست...

- که اگه بند روزگار شدیم... خلاص!

- حس کردم اون فصل‌ رو خییلی ماهرانه و قشنگ تموم کردی...

- واضحه که داستان نویس من و تو نیستیم، اونه! واضح نیست؟

- بعدش اون به دقت زد صفحه‌ی بعد!

- و یه تیتر جدید اضافه کرد...

.
.
.


***

آدمه دیگه! گاهی وقتا یه دفعه پی می‌بره چقد احمق بوده و نمی‌دونسته.
این حس رو خیلی دوس دارم! این حس که بفهمی خییلی احمق بودی...
این حس که بدونی یه روزی میاد که می‌فهمی الان چقد احمقی...

گاهی اما آدم هرچقدر وسط باتلاق حماقتش دست و پا می‌زنه بدتر توش فرو می‌ره!
گاهی حتی فرو رفتنش رو اوج گرفتن می‌بینه...
این‌جور مواقعه که یه نفر باید زندگی رو براش عوض کنه!


***

یکی شدن هدف نیست زیبا!
وسیله هم نیست!
نتیجه‌ست...
آدم باید خییلی تلاش کنه که بعضی چیزا رو بفهمه...
گاهی هم باید اشتباه کنه و تجربه...

مثلا این اصلا چیز واضحی نیست که اون بخاری برقیه به خاطر نارنجی بودن فضا رو گرم نمی‌کنه!
من از وقتی یادم میاد هر موقع روشنش می‌کردیم میله‌ی وسطش نارنجی می‌شد و گرمم می‌کرد.
اصلا هم دور از ذهن نیست که انتظار داشته باشم هر میله‌ی اون شکلی‌ای رو نارنجی کنم گرما بم بده!
چون همیشه وقتی نارنجی می‌شده گرمم می‌کرده...
ذهنِ آدمیه دیگه! ذهنِِ خائن آدمی...


***

همیشه فکر می‌کردم آدم برای این‌که به سمت بالا حرکت کنه باید یکی شه!
تا ز گرد راه رسیدی و
بهم فهموندی این فقط نتیجه بوده...



// م....من......ون :)

// ما کجاییم در این بحر تفکر...
// تو کجایی... :)

// تو هام دوباره اون شدن! D:

// تو تو هامو دوباره اون کردی!!!

// و من و دوباره خودم! و تو رو دوباره تو!... :)

// نه! این‌قدر می‌تونم بفهمم دوباره، که اون این کارو کرده! ماا فقط وسیله‌ایم... (;

// میاد دوباره یه روزی که مخاظب‌مون فقط تو باشی... :)

پویا مصدق
۲۳ارديبهشت

رد دستانت بر هر نتی که متولد می‌شود جاری است...
لااااا... سل لا .. فا سل ..

***

باید گوشه‌ی خیابانی جایی،
نه اصلا زیر پل شاید،
یا کنار تالار وحدت مثلا،
بنشینیم سااز بزنیم...

باید ادای دیوانه ها را در بیاوریم!
نه! اصلا همین حالا این قدر در تار و پود هم تنیده‌ایم که دیگر نشود ادای عاقل‌ها را درآورد.


***

فااا فا سل لا ... سی...

ساز دلبری را، مشخص نیست کدام ساز نده ای چنین خوش‌تراش برایت ساز یده است...

تو از کدام ستاره به سیاره‌ی ما آآمدی بانو؟
بگو تا این همه آدم به هوای راه بهشت هر دری را نزنند.


به راستی که بهشت است...
به سادگی بودنت...
به دشواری بودنت...


به راستی که... بهشت...



\\ تنها تو می دانی و ب...س...

پویا مصدق
۰۷دی

کوه، خیلی چیزها به آدم می‌آموزد!

زیبایی مثلا! یک کلمه‌ی شعارگونه که هیچ وقت نمی‌تواند مفهوم را برساند!
اصالتاً از آن کلماتی است که حسش را نصفه نیمه منتقل می‌کند...
مثلا وقتی "زیبا" صدایت می‌زنم، مطمئنم تو از حالت چهره و صدایم تا انتها می‌روی...
و گر نه که زیبا خواندنت خیانتی بیش به پروردگاری که تو را این چنین فریبا نواخته نیست.

پس حکما انتظار ندارم از این که بگویم کوه زیبایی را به آدم می‌آموزد چیزی دست‌گیر کسی[، شاید جز تو] شود...

یا صبر و استقامت...
اوایل نگاه به قله که می کردم، با خودم می‌گفتم، هه! همه‌اش همین است!
و بعد هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم و نمی‌رسیدم...
کوه به آدم یاد می‌دهد باید تلاش کرد و نزدیکیِ قله، خیال واهی‌ای بیش نیست...
کوه به آدم زندگی کردن را می‌آموزد...

***

...با همه‌ی این تفاسیر اما...
جای کسی انگار عجیب خالی بود...
کوه هم عجیب دونفره می‌شود گاهی، مثل زندگی...
مثل زندگی که بای‌دیفالت دونفره است، و گاهی این دونفره بودنش را می‌نشاند در قلب آدم...


***

ما هم‌چنان به استقامتمان ادامه می‌دادیم و پیش می‌رفتیم...
پاهامان دیگر به مرز بی حسی رسیده بود و از شوق طلوع، خودمان را چرخ می‌زدیم.
ذهن خائن یادآور می‌شود، تو باید آن‌جا می‌بودی...
اصلا تنها لذت بردن، یک‌جای کارش می‌لنگد.

باید بودی تا به تو می‌گفتم دوستت دارم...
باید بودی و می‌گفتم دوستم داری...
تا بشود برایت توضیح دهم که دوست داشتنت، چون آفتاب سحرگاهان که برف بی‌جان را جان می‌دهد... 

راستی!
هیچ میدانستی جان می‌دهی آدم را، زیبا...


***

ملک می‌گفت "تجربه‌ی کوه‌نوردی آدم به اندازه‌ی قله‌هاییه که به فتحش نرسیده."

کوه به آدم زندگی یاد می‌ده...
پختگی هر آدمی تو زندگی، به اندازه‌ی شکست‌هاییه که خورده... به اندازه‌ی تجربه‌های ناموفقش.
وگرنه آدم از شعف به قله رسیدن که چیزی یاد نمی‌گیره! می‌گیره؟


// باید عاشقانه می‌بود...
// همه‌اش اما، انگار عاشقانه نیست...
// تازگی فهمیده‌‎ام، انگار مسائلی وجود دارند که نه مذخرف اند، نه عاشقانه.

// دوست.ت د.ا.ر...م!

// مردان خدا را، جز درد و رنج نمی‌زیبد...

// تمام.

پویا مصدق
۱۰آبان

این روزها، هوا عجیب هوای "تو"ست...
خیال کن فقط! عصر جمعه باشد... پاییز باشد، آبان... آلاچیق باشد...
با برگ‌هایی که نرم... نرم... نرم...
می افتند...

و "تو" نباشی برای قسمت کردن سرما...


// وقتش رسیده است پیش‌نویس‌هایم را پابلیک کنم...
// وقتش که... هممم خیلی عبارت خوبی نیست!
// "تو" آمده‌ای و باید همه‌ی پیش‌نویس هایم را [که بای‌دیفالت برای تو نوشته شده اند] پابلیک کنم.

// و من صرفا دارم همین کار را می‌کنم! :)

// از این‌جای قصه به بعد تو آمدی جایگزین همه‌ی "تو"هایم شدی...
// define کردن را که خوب می‌دانی... (;

پویا مصدق
۱۵مهر

منِ گرفتار غریزه
منِ گرفتار شهوت
منِ گرفتار حیوانیت...

 و اکثرهم لایعقلون...


// منِ "با خودم غریبه"

// چط.ور ممکنه...؟

// حق.

پویا مصدق