شوق

آدم اما خانه ساخت ...

شوق

آدم اما خانه ساخت ...

۲۲تیر

باید دختری کرد می‌بودی...!

باید وقتی وسط بازی رنگ‌ها با تنت می‌رقصیدی[و ذهن من تصویر چهره‌ات را 0.4x دنبال می‌کرد]، نگاه شرم‌ناکت به نگاه شرم‌ناکم گره می‌خورد.
یک لحظه... به اندازه‌ی یک عمر... بعد دوباره تو به رنگ کردن چرخش‌هایت می‌پرداختی و من به تظاهر به باوقار بودنم...[1]

باید هر روز خرامان خرامان[با آن لباس‌ها که زیبایی تو را به رخ می‌کشند و بی‌تابی مرا] می‌آمدی تا لب چشمه آب برداری، و من هر روز از پشت دیوارهای شهر قدم‌ به‌ قدمت را زندگی می‌کردم!
باید خودت را به آن راه می‌زدی و از کنارم با یک سلام خشک و خالی رد می‌شدی تا من پایین را نگاه کنم و شرم‌ناک جوابت را با یک سلام خشک و خالی بدهم.

باید پدرت دهخدا می‌بود و من رعیت... تا تراژدی‌مان شبیه‌تر به داستان‌های پرفروش شود!
باید آخرش می‌مردم و به هم نمی‌رسیدیم... اصلا کدام داستان عاشقانه‌ای را دیده‌ای که آخرش به‌ خوبی و خوشی تمام شود؟!

باید هرروز به جای شهر خفه و کافه‌های سربه‌فلک کشیده، به جای ژست روشنفکری با چخوف،
وسط دشت می‌دویدیم، وسط بازی رنگ‌ها... با احساس‌هایی ناب که قبلا هیچ کس ننوشته باشدشان...!
جایی که آدم‌ها به‌خاطر نبودن نبینندمان، نه به خاطر کور بودن!
باید به جای اینکه هربار در ذهنم مرور کنم دختری که "تو" باشی از حرف‌هایم چه برداشتی کرده، هربار برداشت‌هایت قافل‌گیرم می‌کرد.

دو سه ماه پیش[حوالی روستایی که باید اهلش می‌بودی] درختی را نشان کردم! تک درختی بعد از دشت، بالای تپه...
یادت که هست؟ گفته بودم دلم می‌خواهد [هر روز] تا آنجا مسابقه را به "تو" ببازم تا وقتی آن بالا به هم رسیدیم شروع کنیم به چرخیدن... طوری که خدا از آن بالا ما را ساکن ببیند و زمین را در حال چرخش دورمان!
این‌ها را گفته بودم، اما نگفته بودم آدمی که زندگی‌ش را به چشمی باخته برد و باخت برایش معنی ندارد.
این‌ها را گفته بودم اما، نگفته بودم هربار وسط نوشتن همین یک جمله مجبور می‌شوم دست از صفحه کلید بکشم و سرم را روی بالش بگذارم.

باید دختری روستایی می‌بودی... این شهر تو را هم به نابودی کشانده... همان گونه که پیشتر مرا...
حالا وسط این همه هیاهو، مانده‌ایم چه خاکی بر سرمان بریزیم!
آدم است دیگر! دلش می‌گیرد! مانده‌ام اگر دلم گرفت چطور باید یک ساعت راه را تا تو طی کنم!

باید یک روز، همین فردا پس‌فردا، یا نه اصلا بعد از درو، تمام مردم ده جمع می‌شدند عروسی‌مان!
باید پسری روستایی می‌بودم، دور از ابتذال رمان و تئاتر و اینترنت! و شبیه آدم‌های خوشبخت می‌شدیم...

این‌جا آدم‌ها خیلی چیزها حالیشان نمی‌شود. مثلا در عرض یک هفته از ادعای عشق به ادعای نفرت می‌رسند.
این‌که این را می‌گویم و باورت می‌شود، به‌خاطر این است که نه "تو" آن دختر روستایی که بایدی، نه من آن پسر...!
به‌خاطر این است که اینجا دیگر همه چیز باورمان می‌شود، از بس‌‌که عادت کرده‌ایم عادت کنیم... از بس‌که عادتمان داده‌اند...



[1] ذهن خود-متناقض متذکر می‌شود، "تو" به رنگ کردن...

پویا مصدق
۱۲خرداد
توهم عاشق بودن اما مثل توهم معشوقه بودن نابود نمی‌کند آدم را...
لطفا ازین پس توهم معشوقه بودنت را عمیقا باور کن.

// باشد که رستگار شویم!

پویا مصدق
۲۹فروردين

آن‌روزها... دست‌ها می‌فهمیدند و آدم‌ها در همه کار خودشان دست داشتند!
آن‌روزها آدم بود و خودش...

آن‌روزها مفهوم‌ها کم بود. کم ولی پرمفهوم.
کیفیت بر کمیت [تقریبا] ترجیح داده می‌شد.
آن‌روزها کیفیت مفهوم بود... کمیت نبود.

مثال ساده‌اش مفهوم مجازی‌ست...! مجاز مفهومی.
آن‌روزها "تو"ی مجازی‌ای در کار نبود.
این بود که آدم‌ها هم‌دیگر را بهتر می‌شناختند.
این بود که اصلا آدم‌ها می‌توانستند بشناسند... بعضا خودشان را هم.

آن‌روزها آدم‌ها حوصله داشتند...

***
مجازی که شدی، مفهوم پیدا کردی!
مجازی که شدی تعریف مفهوم مجازی را بالفعل کردی...

مجازی که شدی تازه فهمیدی می‌شود نابوده بود. می‌شود پوچ پوچ بود ولی پوچ نبود.
می‌شود نبود و کرد. می‌شود نکرد و بود.

چی داری می‌گی برای خودت. مریضی با کلمه‌ها ور می‌ری هی؟
مگه نمی‌بینی نه هستی و نه نیستی؟‌ اصلا چی؟ اصلا چی؟ چی هستی و چی نیستی؟ اصلا مگه دیگه برای کسی مهمه؟ بزن بر طبل بیعاری...

***

دنیا خیلی بدتر شده. دنیا یا همون عینکی که از واقعیات یه سری سیگنال انتخاب شده رو بر حسب چینش نورون‌های مغزم برای پردازش می‌ریزه داخل.
دنیا خیلی خیلی بدتر شده. دارم کاملا غرق می‌شم. دارم کاملا غرق می‌شم و هیچ حبل متینی نمی‌بینم که دستی بهش بیاویزم. کاش می‌شد خوابم ببره. کاش می‌شد بیدار شم. کاش می‌شد بفهمم. چرا آدما فک می‌کنن می‌فهمن؟ چرا آدم به قعر سقوط می‌کنه؟ چی می‌شه که در روزمره‌گی‌هاش غرق می‌شه؟ آهاااااااااااااااااااااااااااااااااای کسی نیست منو نجاتم بده؟ چرا همه‌ی آدمای این حوالی این‌قدر بدبختن؟ چرا جدیدا به جای این‌که دلم برای آدمای بدبخت بسوزه حس نفرت ازشون پیدا می‌کنم؟ چرااااااااااااااااااااااااا خودم این‌قد بدبخت شدم؟؟؟؟؟؟

***

نچ و نوچ و نچ و نوچ و نچ و نوچ...
بیا یه مسکن بخور. بیا یه آوای مسکن بزن. بیا یه فیلم مسکن بزن. بیا یه ...
لعنت به چگونگی.
لعنت به دنیایی که فقط می‌خواد معلول‌ها رو از بین ببره.
لعنت به انسانی که فقط دلش می‌خواد معلول‌ها رو از بین ببره.
باید این جمله‌ها رو پاک کنم. مگه من دنیام؟..... مگه من انسانم؟.......... تتقق تتتتققققق تتتتقققققق روی کیبورد... کی داره می‌کوبه؟ من کیم؟ من چیم؟ انسااااان؟ این خیلی خیانت بزرگی به انساااانه که من انسان باشم!

"من" تبدیل شده به یه وسیله (شما بخونید ماشین) که فقط می‌خواد معلول‌ها رو تغییر بده. فقط می‌خواد معلول‌ها رو تغییر بده... فقط می‌خواد......
لعنت به "من".



// چرا این‌چنین "چگونه؟" ایم؟

// چرا تموم نمی‌شه این هوا؟ این حال؟ این زوالـــــ...

پویا مصدق
۰۹فروردين

به آدم های این حوالی، از بچگی معشوق/معشوقه بودن را تمرین می دهند.
من اما از بچه‌گی هیچ حسی نسبت به معشوق/معشوقه بودن نداشتم!
عاشق بودن را ولی، به اندازه ی کافی تمرین کرده ام.

شاید به همین خاطر است که آدم‌ها، این‌جا، تفاوتی بین عشق و معشوق/معشوقه قائل نمی شوند!

شاید به خاطر همین بود که پدر، یک‌شنبه که لباسش را عوض کرد، همه خیال کردند آدم خوبی شده!
همه خیال کردند ذاتا عوض شده...


***

...آره فرانسیس! اما وقتی آدما دیدن پدر جدید هم مث پدر قبلی خائنه، فک کردن لباس جدیده هم خائنه!
فارق از این‌که صندلی پدر خائن بود...

اونا نمی‌فهمن که هرکس دیگه‌ای هم رو صندلی پدر بشینه خیانت می‌کنه...
هر کسی که معشوقه بودن رو از بر باشه... ولی عاشقی رو هجی نکرده باشه.

باید یادت بیاد فرانسیس! گفته بودم قبلا عاشقی پیدا نمی شود در این شهر... معشوقه‌هاشم بیش‌ازحد مصنوعین.


// حسین نوشته بود یه روز
// با دلبران هرزه‌ی تهران غریبه‌ام... هم با سکوت اهل سپاهان غریبه‌ام...

// حسین خیلی زبونش قابل فهمه... مگه نه فرانسیس؟!

حالانوشت: تصمیم گرفته‌ام همه‌ی پیش‌نویس‌های قدیمی‌ام را انتشار دهم...
حتی اگر بی‌ربطِ بی‌ربط به حال و روزمان باشد...
دارد تاریخ مصرفشان تمام می‌شود.

پویا مصدق
۲۶اسفند

همیشه‌م گزاره‌ی درست، لزوما این نیست که اگه به چیزی نگاه نکنی، نمی‌بینیش!
گاهی وقتا برای اینکه به چیزی نگاه نکنی، اینکه نبینیش کفایت می‌کنه. یه جورایی اینکه چیزیو نبینی، باعث می‌شه نبینیش.
مثه آدمای توی دایره کوچیکه، که هیچ‌وقت نگاهشون به حاشیه‌ی دایره بزرگه نیفتاد...
که هنوز-نگاهشون-به-دایره‌بزرگه-نیفتاده مردند.

من! غریبه‌ان باهام آدمای تو دایره کوچیکه؛ چون قدشون بلندتر از اونیه که بتونن زیرپاهاشونو نگاه کنن.
من اما! به هیچ وجه حس غریبه بودن باهاشون نمی‌کنم، چون منم یه روزی قدبلند بودم، قبل از این‌که خونواده‌مو پیدا کنم.

یه کم وقت قبل، فهم‌یدم مشکل دنیای ما این نیس که آدمای تو دایره‌کوچیکه خودشونو برتر می‌دونن، همه‌ی مشکل از‌جایی نشئت می‌گیره که آدمای حاشیه‌نشین هم، آدمای دایره کوچیکه رو برتر از خودشون می‌دونن!
خوب یادمه اون روزیو که داشتن دور دایره‌کوچیکه دیوار می‌کشیدن.
هدف آدمای اون‌تو این نبود که راه آدمای حاشیه رو صد کنن، اونا فقط از حاشیه‌نشین‌شدن واهمه داشتن.
فرداش که دیوار تموم شد، کلی سیمان اضافه اومد... تصمیم گرفتن سقف درست کنن.
فرانسیس همیشه خیال می‌کرد به خاطر این سقفه که اونا نمی‌تونن آسمونو ببینن.
ولی به نظر من حتی اگه سقف هم بالای سرشون نبود، اونا هیچ وقت به آسمون نگاه نمی‌کردن. چون تو آسمون، عددا محو شدن.
بگذریم، اگه [فقط] یه‌بار‌دیگه فرانسیس رو دیدم حتما راجع‌بهش حرف می‌زنیم.
اما بازهم سیمان اضافه اومد، برای همین تصمیم گرفتن بین خودشون هم دیوار بکشن.

حالا هر وقت میام این وسط، حس خفه‌گی بهم دست میده. وسط این همه سیمان جایی برا نفس کشیدن پیدا نمی‌شه!
درسته من اینجا بزرگ شدم، اما بعد از این‌که زندگی رو وسط حاشیه‌ها پیدا کردم، همه چی عوض شد.
برا همینه که به نظرم مشکل اینه که آدما می‌خوان از حاشیه بپرن وسط...
تو دنیایی که همه چیز ما وارونه شده...!

***
امسال خط‌چشم نمی‌کشه کسی تو تهرون! آخه یه فلانی‌ای خط‌جشم نکشیده!
امسال مش نمی‌کنن. رنگ شرابی مده...
امسال ماتیک جیگری تند...
آره اینا یه زمانی خونواده‌ی من بودن... یه زمانی حس می‌کردم  یه‌سری نقطه‌ی اشتراک داریم... تا اینکه خونواده‌ی واقعیم رو پیدا کردم... تا اینکه خونواده‌ی واقعیم رو پیدا کردم... تا اینکه...
راستی! خونواده یعنی چی؟
م.ن نسبت به کیا مس.ئولم؟!

***
هیچ وقت نفهمیدم چرا اکثر کسانی که شعار آزادی زنان سر‌ می‌دهند همه‌ی روزشان را به این فکر می‌کنند که چگونه شهوت‌انگیز‌تر به نظر بیایند! که چطور توجه بیشتری به خودشان جلب کنند! هیچ‌...وقت!
// هممم! از نظر من متناقضه!


// اگه دنبال زندگی می‌گردی، من تو کوچه‌پس‌کوچه‌های شوش پیداش کردم... بین ۱سری آدم که نون شبشونو ندارن... وسط حا.شیه‌ها!
// گفتم که گفته باشم...

// ما کجای این جهانیم؟! کجا؟!
// بدون شک "تو" عاشقانه‌ترین کلمه‌ی عالم است!

پویا مصدق
۱۴اسفند

اون، منو دوباره یاد خودم انداخت امروز!

خودم... که نمی‌دونم کیم!

اون... که نمی‌دونه کیه!

خودم... که بین آدم‌بزرگای این حوالی داره یادم میره "چرا؟"! که . دارم . شبیه . آدم . بزرگا . می‌ . شم!

با دغدغه‌های بزرگ و پوچ... با ارزش‌های کوچیک و پست...

خودم... که دیگه "خودم" نیستم.

***
شخصیت‌های حقیقی زندگی‌ام را، ذره‌ذره با دستان خودم نابود کردم.

فرانسیس بیچاره؛ از بس توی گوشش خواندم باید توهم معشوق/معشوقه بودنش را کنار بگذارد، توهم عشق‌ش را کنار گذاشته... توهم زندگی کردنش را...

شخصیت‌های واقعی هم که هیچ کدامشان به اندازه‌ی کافی حقیقی نیستند. به اندازه‌ای که بشود حرف‌های عاشقانه بهشان زد.

هی هی هی فرانسیس! قبلا که گفته بودم! همه‌ی چیز توی دنیای ما یا عاشقانه است یا مذخرف!

دارم به حرف‌های مذخرف عادت می‌کنم.


// تففففففففففففففف به این روزگار تففففففففففففف!

// نفففففففففففففف به این دنیا...

// این که بد روزگاری‌ـه، به‌هیچ‌وجه در تناقض با این نیست که خیلی خوش می‌گذره! به... هیچ... وجه...

// باید اینو درک کنی که دنیای بیرون نباید این‌قدر قدرت‌مند شه که بتونه تاثیری روی دنیای درون بزاره.

پویا مصدق
۰۹بهمن

هی‌هی‌هی... فرانسیس
در چند هفته‌ی گذشته ۱۰سال پیر شدم. باورت می‌شود؟
دارم شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شوم، می‌فهمی یعنی چه؟!
یعنی انگار دو‌طرف لبت را بگیرند بکشند بعضی وقت‌ها، طوری‌که هر‌چه سعی کنی لبخندت نیاید.

تراژدی ما هم مثل همه‌ی تراژدی‌های کلیشه‌ای دنیا در سرازیری عدم قرار گرفته.
و "من" به سن قانونی رسیده‌است دیگر، حالا می‌تواند دستت را بگیرد و با هم بروید...!
اصلا بی‌خیال، فکر کنم دیگر به حدّی رسیده‌ایم که بشود privateهایمان را برای روز مبادا ذخیره کنیم.

***
آدم‌های این حوالی، خیلی درد دارند.
می‌دانی، تنها چیزی که هیچ وقت نمی‌شود به‌ش عادت کرد درد است.
درد آدم‌های این حوالی هر‌روز برایم تازگی دارد.
هر‌روز درد‌های‌شان را آآآ...ه می‌کشم، به این امید که یک‌روز حنجره‌یشان پاره نشود.
می‌دانی! سخت سخت است درد آدم‌ها را ببینی و هیچ‌کاری نتوانی برایشان انجام دهی.
پیر می‌کند آدم را...

سخت است توی دنیایی زنده‌گی کنی که هیچ چیزش با‌ارزش نباشد، اما همه با‌ارزش‌ترین دارایی‌هایشان را فدای‌ش کنند.
"من" دارد خفه‌ می‌شود از بس که هوا ندارد... که حوا ندارد... که "تو" را...!

// روزگار خیلی بدیه ولی توش، عجیب به من خوش می‌گذره.
// تو بد بودن روزگار شکی نیست، مشکل حتما از درون تو‌...!
// کاش آدما می‌فهمیدن اون بیرون، وسط اون عددا، هیچ چیزی برا شاد کردنشون وجود نداره. هیچ‌چیزی برا دل‌ بستن.

// ما کجای این جهانیم؟!
//
کجا؟! کجا؟! کجا؟! کجا؟!

// دلم می‌خواد یه فیلم از بچه‌های دبیرستان بگیرم، چند سال دیگه که اومدن دانشگاه نشونشون بدم. بگم آخه لعنتیا شما‌ها این‌قد شاد بودین! چی‌ی‌ی‌ی شد؟!؟!؟!

پویا مصدق
۱۱دی
مسخ شده‌ایم این روزها، از بسکه مسخ-شده، این روزها مسخ شده‌اند.
همین سه ماه تلاش برای "به اندیشیدن خطر نکردن" کافی است. کافی نیست؟
همین چهارماه بی اشک سپری کردن، آدم را سیمانی می‌کند. نمی‌کند؟
از همه‌ی این ها گذشته؛ یک گردش خورشید و ماه، بی عشق‌بازی سپری کردن، آدم را دیوانه می‌کند... نمی‌کند؟
حالا هی خورشید می چرخد دور سرم و من حواسم نیست... حالا هی یادم می رود "تو" را... تویی که هیچ‌وقت فراموشم نکردی... تویی که قول دادی هیچ‌وقت فراموشم نکنی.
منی که قول دادم هر روز تکرار کنم فراموشت نخواهم کرد... منی که هر روز تکرار می‌کنم فراموشت نخواهم کرد و به کل از یادت برده‌ام.
تویی که هر روز مرا می‌بخشی، منی که هر روز یادم می رود دیروز مرا بخشیده‌ای.

اصلا مشکل اصلی تویی. تو بیش از حد خوبی، کمی خوب نباش! آدم ها اینجا حوصله ی خوب بودن ندارند، این‌جا هر کس زیادی خوب باشد شک‌بر‌انگیز پنداشته می‌شود.

دوستت دارم.

//گاهی وقتا باید یه نفر باشه که بری دنبالش برا شام برین بیرون...

//اون وقته که اگه نباشه مجبور می‌شی تنها بزنی بیرون! تن...ها...

// ممد میگه "خیلی خوبه یه نفر برات مهم باشه"

// اما این‌که هیچ‌کس برات مهم نباشه به‌هیچ‌وجه بد نیست! به هیچ وجه.


پویا مصدق
۰۷دی
Heh!
ساده است فرانسیس، خیلی ساده باید هر چیزی را متناوبا به یاد تو آورد.
آن‌ها که "عشق" را با تشدید روی "ش" تلفظ می‌کنند، مسلما همان‌ کسانی‌‌اند که خیانت خواهند کرد.
گفته بودم که، همه چیز توی دنیای ما یا عاشقانه است یا مذخرف؛ عاشقانه با تشدید روی "خ".
متشابها همیشه آن‌ها که خیال می‌کنند خیلی کول‌اند، در ردیف خسته‌کننده‌ترین ها قرار می‌گیرند.
مترادفا آنها که خیال می‌کنند خیلی ایثارگرند...
عرفا این‌جای قصه انتظار نداری برایت لیست کنم توهمات فانتزی آدم‌های دور و برم را...
حکما انتظار ندارم این‌جای قصه انتظار داشته باشی برایت لیست کنم... .

***
برعکسش اما ساده نیست اصلا[دوست من].
مثلا آنها که خیال نمی‌کنند خیلی مهربانند، گاها مهربان‌ترین آدم‌های روی زمین اند. نتیجتا مهربان‌ترین آدم‌های روی زمین خیال نمی‌کنند...!

***
طبیعتا تعریف آن‌هایی که خودشان را "هیچ" می‌پندارند ساده است.
برای همین آن‌ها که خودشان را "هیچ" نمی‌پندارند شگفت‌انگیز‌تر به نظر می‌رسند.

// اولی منتفی شد، دومی اما هنوز دومیه.
// کاش یه باد بیاد... نصف آدما رو ببره... منم...

پویا مصدق
۰۲دی
اینجا دختر بودن سخت است ساموئل.
ساده‌ترش می‌شود جرم.
اما بعضی ها [که من بدجور به جنگیدنشان حسودیم می‌شود] خودشان‌ند! دخترند و خودشانند.
دخترنما‌ها اما... آه آه آه ساموئل امان از دست این دخترنماها؛
که نه خودشانند، نه خودشان نیستند!
بگذریم، اصلا دوست ندارم در مسائلی که [به هیچ وجه] به من مربوط نمی‌شوند دخالت کنم.
***
پسر بودن اما، بحثش کاملا فرق می‌کند.
نادقیق‌ترین تعریفش می‌شود همین[به قول مهران] fanboy های دانشگاه ما؛
که هر روز می‌آیند و هرروز می‌روند، که هرروز تکرار می‌شوند و از آن آدم‌های ریش‌دار ترسناک نمی‌ترسند.
که لامذهب‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسند، حتی چیزهایی که واقعا ترسناکند.
از بس‌که از بچگی نترسانیده‌اند بیچاره‌ها را... از بس‌که... بیچاره‌ها را... بیچاره‌ها را... بیچاره‌ها را... .
***
مردی اینجا پیدا نخواهی کرد فرانسیس.
چیزی که ارزان شد، خریدار ندارد.
به سلامتی آنکه مردانگی را ارزان کرد، مبادا نرخ تورم بالا برود.

\\ غریب‌اند اینجا آدم‌ها... غرییییب.
\\ من اما غریبه‌ ام.
\\ سدید می‌گفت: من با اینا غریبه ام، مجسمه‌ی آدما... آدمای مجسمه...

پویا مصدق